Datasets:
SLPL
/

Search is not available for this dataset
text
stringlengths
8
240k
دل به پیغام وفا هر کس که می‌آرد ز یار می‌دهم تسکین و می‌دانم که حرف یار نیست
گلشن کویش بهشتی خرم است اما دریغ کز هجوم زاغ یک بلبل درین گلزار نیست
سر عشق یار با بیگانگان هاتف مگو گوش این ناآشنایان محرم اسرار نیست
سنت‌شکنی از شعرو شاعری به ورزش و ورزش کاری
سلام سلام و سلام یه سلام ورزش کاری
امروز آمدم یه مطلب بزارم و به همه ورزش‌کاران خانم ایران خسته نباشید بگم
من چون خودم یه دستی تو تکواندو دارم خواستم یه خسته نباشید مخصوص بگم
به‌خانم ها راحله آسمانی ، سوسن حاجی پور ، سمانه شش پری ، سارا خوش جمال فکری
پریسا فرشیدی و غیره . ادامه مطلب
شمارش روزها آغاز شد . چیزی به انتها نمانده
چرا از مرگ می‌ترسید ؟ چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟ چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می‌دانید ؟ مپندارید بوم ناامیدی باز به بام خاطر من می‌کند پرواز مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است مگویید این سخن تلخ و غم‌انگیز است مگر می ، این چراغ بزم جان مستی نمی‌آرد مگر این می‌پرستی ها و مستی ها برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟ مگر افیون افسونکار نهال بیخودی را در زمین جان نمی‌کارد مگر دنبال آرامش نمی‌گردید چرا از مرگ می‌ترسید ؟ کجا آرامشی از مرگ خوش‌تر کس تواند دید می و افیون فریبی تیز بال و تند پروازند اگر درمان اندوهند خماری جان‌گزا دارند نمی‌بخشند جان خسته را آرامش جاوید خوش آن مستی که هوشیاری نمی‌بیند چرا از مرگ می‌ترسید ؟ چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می‌دانید ؟ بهشت جاودان آنجاست گر آن خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است همه ذرات هستی محو در رویای بی‌رنگ فراموشی است نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایی نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی جهان آرام و جان آرام زمان در خواب بی‌فرجام خوش آن خوابی که بیداری نمی‌بیند ! سر از بالین اندوه گران خویش بردارید در این دنیا که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند درین غوغا فرو مانند و غوغا ها بر انگیزند سر از بالین اندوه گران خویش بردارید ! همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می‌دانید ؟ چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟ چرا از مرگ می‌ترسید ؟
بازی اعداد . نه ؟ دوستت دارم فقط همین
یک هزار بار در نهصد جمله عاشقانه در هشتصد جای مختلف به هفتصد نفر مطرح کردم از ششصد نفر پانصد نفرآنها جمله عاشقانه به سیصد زبان در دویست برگ ترجمه کردند یکصد جمله آن را نود روزه روزی هشتاد دقیقه دقیقه‌ای هفتاد بار برایت خواندم شصت جمله آن را پنجاه روزه روزی چهل مرتبه باز برایت تکرار کردم سی تای آن را آموختی در عوض بیست دقیقه ده بار از تو سؤال کردم بار به سؤال من جواب دادی در عوض روز مرتبه تورا در کافه دعوت کردم ساعت خواهش کردم تا بار
گفتی . دوستت دارم
تلخه ولی واقعیته
نه و است دلتنگم نه ازت دلگیرم
تک و تنها دارم از غمت می‌میرم
من که خواستم به چشات عشقم هدیه کنم
دارم از پا در میام تا بهت تکیه کنم
من که می‌گم دوست دارم ، هر شب و روز عاشقتم
دیوونگی نکن بیا ، من که هنوز عاشقتم
حیف لحظه‌هایی که پای چشمات سر شد
دل من تنها بود بی تو تنهاتر شد
برو تو آیینه ببین از خودت چی ساختی
بگو به چه قیمتی عشق دور انداختی
من آن دیوانه‌ام که دیوار دلم کوتاه است
مگر ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟
اینکه دلتنگ توام اقرار می‌خواهد مگر ؟
اینکه از من دلخوری انکار می‌خواهد مگر ؟
وقت دل کندن به فکر باز پیوستن مباش دل بریدن وعده دیدار می‌خواهد مگر ؟
عقل اگر غیرت کند یک بار عاشق می‌شویم اشتباه ناگهان تکرار می‌خواهد مگر ؟
من چرا رسوا شوم یک شهر مشتاق تواند لشکر عشاق پرچم‌دار می‌خواهد مگر ؟
با زبان بی‌زبانی بارها گفتی برو
! من که دارم می‌روم !
اصرار می‌خواهد مگر ؟
روح سرگردان من هر جا بخواهد می‌رود خانه دیوانگان دیوار می‌خواهد مگر ؟
. خدا اینجا بود و من
پیش از اینها فکر می‌کردم که خدا خانه‌ای دارد کنار ابرها مثل قصر پادشاه قصه‌ها
خشتی از الماس خشتی از طلا پایه‌های برجش از عاج و بلور بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برف کوچمی از تاج او هر ستاره ، پولکی از تاج او اطلس پیراهن او ، آسمان
نقش روی دامن او ، کهکشان رعدوبرق شب ، طنین خنده‌اش سیل و طوقان ، نعره توفنده‌اش
دکمه ی پیراهن او ، آفتاب برق تیغ خنجر او مهتاب هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست بیش از اینها خاطرم دلگیر بود از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی‌رحم بود و خشمگین خانه‌اش در آسمان ، دور از زمین بود ، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود در دل او دوست جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می‌پرسیدم ، از خود ، از خدا از زمین ، از آسمان ، از ابرها زود می‌گفتند این کارخداست
پرس‌وجو از کار او کاری خداست هرچه می‌پرسی ، جوابش آتش است آب اگر خوردی ، عذایش آتش است
تا ببندی چشم ، کورت می‌کند تا شدی نزدیک ، دورت می‌کند کج گشودی دست ، سنگت می‌کند
کج نهادی پای ، لنگت میکد با همین قصه ، دلم مشغول بود خواب‌هایم خواب دیو و غول بود
خواب می‌دیدم که غرق آتشم در دهان اژدهای سرکشم در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین محو می‌شد نعرهایم ، بی‌صدا در طنین خنده‌ای خشم خدا
نیت من ، در نمازو در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا هر چه می‌کردم ، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود مثل تمرین حساب و هندسه مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ ، مثل خنده‌ای بی‌حوصله سخت ، مثل حل صدها مسئله مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود ادامه مطلب
. با خدایممممممممم یا نا
با تو هستم ای غریبه ، آشنایم می‌شوی ؟
آشنای گریه‌های بی ریایم می‌شوی ؟
مثل باران آشنای بی صدایم می‌شوی ؟
روزگار ، این روزگار بی‌خدا تا زنده است
ای غریب آشنا ، آشنایی با خدایم می‌شوی ؟
من که شاعر نیستم شکل غزل را می‌کشم
رنگ سبز دلنشین صفحه‌هایم می‌شوی ؟
ای غریبه با شکوه و دلخوشی همسرای
خنده‌های باصفایم می‌شوی ؟
بوی غربت می‌دهد این لحظه‌های بی‌کسی
با تو هستم ای غریبه آشنایم می‌شوی ؟ ؟ ؟ ؟
. دختری مثل فرشته‌ها
به این مسئله فکر کنید
همسرم نواز با صدای بلند گفت تا کی می‌خوای سر تو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ می‌شه بیای و به دختر عزیرت بگی غذاشو بخوره ؟ من روزنامه رو به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا ، به نظر وحشت زده می‌آمد . اشک در چشم‌هایش پر شده بود . ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت . آوا دختری مؤدب و برای سن خود بسیار باهوش هست . گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم چرا چند قاشق نمی‌خوری عزیزم ؟ فقط به خاطر بابا . آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد و گفت باشه بابا ، می‌خورم ، نه فقط چند قاشق ، همه شو می‌خوردم . ولی شما باید آوا مکث کرد . بابا ، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم ، هر چی خواستم بهم می دی ؟ دست کوچک دخترم رو که به طرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم قول می‌دهم ادامه مطلب
راز زوج خوشبخت در سالگرد ازدواج
روزی یک زوج ، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند . آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول بیست و پنج سال حتی کوچک‌ترین اختلافی با هم نداشتند . تو این مراسم سردبیرهای روزنامه‌های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون راز خوشبختیشونو بفهمن . سردبیر می‌گه آقا واقعاً باور کردنی نیست ؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه ؟ مرد روزای ماه عسل رو بیاد می‌آره و می‌گه بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم . اونجا برای اسب سواری ، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم . اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود . ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود . سر راهمون اسب ناگهان پرید و همسرم رو از زین انداخت . همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت این بار اولته بعد از چند دقیقه دوباره همون اتفاق افتاد . این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت این بار دومته و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم . وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت همسرم خیلی با آرامش تفنگشو از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و اون اسب رو کشت . سر همسرم داد کشیدم و گفتم چی‌کار کردی روانی ؟ دیوونه شدی ؟ حیوون بیچاره رو چرا کشتی ؟ همسرم یه نگاهی به من کرد و گفت این بار اولته !
منند . ؟
افراد افسرده نخوانند
قسم به رهگذرانی که بی‌خیال منند کلاغ‌ها نگران‌های قیل قال منند
برای شرح من از افتاب آیه بخواه اصول و منطق وجغرافیا وبال منند
مرا به نام نبود ونشد صدا بزنید سقوط وصخره و فریاد شرح حال منند
درون گودترین غارهای دریایی ستاره‌ها نگران دل زلال منند
ودرکنار خود من چه دست و دل‌هایی که لحظه لحظه شمار شب زوال منند
چگونه گفت وشنودی کدام گوش زبان که نغمه‌های اساطیر نیز لال منند
گفتم و گفت .
گفتم خرابت می‌شم گفتا تو آبادی مگر
گفتم ندادی دل به من گفتا تو جان دادی مگر
گفتم ز کویت می‌رم گفتا تو آزادی مگر
گفتم فراموشم نکن گفتا تو در یادی مگر
گفتم بودم یه چند تا عکس از بچه‌های که روز تولد
حضرت معصومه به دنیا امدن گرفتم امروز اونا گذاشتم
تا همه و اگه خانواده هاشون امدن ببین این اولین عکس
که اسمش هم معصومه است یه دخمل خوشگل و مامانی
خاطرات سفر دو روزه
مطلبی از نویسنده وبلاگ
سلام به همه کسانی که با نیلوفرانه بودن و حالا من
رو با این وبلاگ جدید همراهی می‌کنن
دیروز شنبه روز تولد حضرت فاطمه معصومه س بود
که روز دختر هم بود من از طرف خودم این روز رو
به همه دختران ایران تبریک می‌گم مخصوصاً
به اون دخمل کوچولوهای که توی این روز به دنیا امدن
من بر حسب اتفاق اون روز تو بیمارستان
ولی عصر ع شهر قم بودم اون شب که تولد
حضرت معصومه بود یه دختر تو ی اون بیمارستان