name
image
text
string
دیوان
خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی
اَلا یا اَیُّهَا السّاقی اَدِرْ کَأسَاً و ناوِلْها
که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکل‌ها
به بویِ نافه‌ای کآخر صبا زان طُرّه بُگشاید ز تابِ جَعدِ مِشکینش چه خون افتاد در دل‌ها
مرا در منزلِ جانان چه اَمنِ عیش چون هر دَم جَرَس فریاد می‌دارد که بَربندید مَحمِل‌ها
به مِی سجّاده رنگین کُن گَرَت پیرِ مُغان گوید
که سالِک بی‌خبر نَبْوَد ز راه و رسمِ منزل‌ها
شبِ تاریک و بیمِ موج و گِردابی چنین هایل
کجا دانند حالِ ما سبکبارانِ ساحل‌ها
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کِی مانَد آن رازی کَزو سازند مَحفِل‌ها
حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ
مَتٰی ما تَلْقَ مَنْ تَهْویٰ دَعِ الدُّنْیا و اَهْمِلْها
گرچه دوریم از بساط قُرب، همت دور نیست بندهٔ شاه شماییم و ثناخوان شما
ای شَهنشاه بلند اختر، خدا را همتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما
می‌دمد صبح و کِلِّه بست سحاب الصَبوح الصَبوح یا اصحاب
می‌چکد ژاله بر رخِ لاله المُدام المُدام یا احباب
می‌وزد از چمن نسیمِ بهشت هان بنوشید دَم به دَم مِیِ ناب
تخت زُمْرُد زده است گل به چمن راحِ چون لعلِ آتشین دریاب
درِ میخانه بسته‌اند دگر اِفتَتِح یا مُفَتِّح الاَبواب
لب و دَندانْت را حقوق نمک هست بر جان و سینه‌هایِ کباب
این چنین موسِمی عجب باشد که ببندند میکده به شتاب
بر رخِ ساقیِ پری پیکر
همچو حافظ بنوش بادهٔ ناب
گفتم ای سلطانِ خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبالِ دل، رَه گُم کُنَد مسکین غریب
گفتمش مَگذر زمانی، گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
خفته بر سنجابِ شاهی نازنینی را چه غم؟
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
ای که در زنجیرِ زلفت جایِ چندین آشناست
خوش فتاد آن خالِ مشکین بر رخِ رنگین غریب
می‌نماید عکسِ مِی، در رنگِ رویِ مَه وَشَت
همچو برگِ ارغوان بر صفحهٔ نسرین، غریب
بس غریب افتاده است آن مور خَط، گِردِ رُخَت
گرچه نَبوَد در نگارستان، خطِ مشکین غریب
گفتم ای شامِ غریبان طُرِّهٔ شبرنگِ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
گفت حافظ آشنایان در مقامِ حیرتند
دور نَبوَد گر نشیند خسته و مسکین غریب
ای شاهد قدسی، کِه کَشَد بند نقابت؟
وی مرغ بهشتی، که دهد دانه و آبت؟
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
کآغوشِ که شد منزل آسایش و خوابت؟
درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد
اندیشهٔ آمرزش و پروای ثوابت
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جَنابت
دور است سر آب از این بادیه، هش دار تا غول بیابان نفریبد به سرابت
تا در ره پیری به چه آیین رَوی ای دل باری به غلط صرف شد ایامِ شبابت
ای قصرِ دل افروز که منزلگهِ انسی یا رب مَکُناد آفتِ ایام، خرابت
حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عِتابت
خَمی که ابروی شوخِ تو در کمان انداخت به قصد جانِ منِ زارِ ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم، که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت، نه این زمان انداخت
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد فریبِ چشمِ تو صد فتنه در جهان انداخت
شراب خورده و خِوی کرده می‌روی به چمن که آبِ روی تو آتش در ارغوان انداخت
به بزمگاهِ چمن، دوش، مست، بگذشتم چو از دهانِ توام غنچه در گُمان انداخت
بنفشه طُرِّه مفتول خود گره می‌زد صبا حکایتِ زلفِ تو در میان انداخت
ز شَرمِ آن که به روی تو نسبتش کردم سمن به دستِ صبا، خاک در دهان انداخت
من از ورع، مِی و مطرب ندیدمی زین پیش هوای مغبچگانم در این و آن انداخت
کنون به آبِ مِی لعل، خرقه می‌شویم نصیبهٔ ازل از خود نمی‌توان انداخت
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود که بخششِ ازلش، در میِ مغان انداخت
جهان به کامِ من اکنون شود که دورِ زمان
مرا به بندگیِ خواجهٔ جهان انداخت
سینه از آتش دل، در غمِ جانانه بسوخت آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطهٔ دوریِ دلبر بگداخت جانم از آتشِ مهرِ رخِ جانانه بسوخت
سوزِ دل بین که ز بس آتش اشکم، دلِ شمع دوش بر من ز سرِ مِهر، چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوزِ من است چون من از خویش برفتم، دلِ بیگانه بسوخت
خرقهٔ زهدِ مرا، آبِ خرابات ببرد خانهٔ عقلِ مرا، آتشِ میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست همچو لاله، جگرم بی می و خُمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردمِ چشم خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و مِی نوش دمی
که نَخُفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
ساقیا آمدنِ عید، مبارک بادت وان مَواعید که کردی، مَرَواد از یادت
در شگفتم که در این مدّتِ ایّامِ فراق برگرفتی ز حریفان دل و دل می‌دادت
برسان بندگیِ دختر رَز، گو به درآی که دَم و همّت ما کرد ز بند، آزادت
شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست جای غم باد، مَر آن دل که نخواهد شادت
شکر ایزد که ز تاراجِ خزان رخنه نیافت بوستانِ سمن و سرو و گل و شمشادت
چشمِ بد دور کز آن تفرقه‌ات بازآورد طالعِ ناموَر و دولتِ مادرزادت
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ور نه طوفانِ حوادث بِبَرَد بُنیادت
ای نسیمِ سحر، آرامگَهِ یار کجاست؟ منزلِ آن مَهِ عاشق‌کُشِ عَیّار کجاست؟
شبِ تار است و رَهِ وادیِ اَیمَن در پیش آتشِ طور کجا، موعدِ دیدار کجاست؟
هر که آمد به جهان نقشِ خرابی دارد در خرابات بگویید که هُشیار کجاست؟
آن‌کس است اهلِ بشارت که اشارت داند نکته‌ها هست بسی، مَحرمِ اسرار کجاست؟
هر سرِ مویِ مرا با تو هزاران کار است ما کجاییم و ملامت‌گرِ بی‌کار کجاست؟
باز پرسید ز گیسویِ شِکَن در شِکَنَش کاین دلِ غم‌زده سرگشته گرفتار، کجاست؟
عقل دیوانه شد آن سلسلهٔ مشکین کو؟ دل ز ما گوشه گرفت، ابرویِ دلدار کجاست؟
ساقی و مُطرب و مِی جمله مُهَیاست ولی عیش، بی‌یار مُهیّا نشود، یار کجاست؟
حافظ از بادِ خزان در چمنِ دَهر مَرَنج
فکرِ معقول بفرما گُلِ بی‌خار کجاست
روزه یک سو شد و عید آمد و دل‌ها برخاست می ز خُمخانه به جوش آمد و می‌باید خواست
نوبهٔ زهدفروشانِ گران جان بگذشت وقتِ رندی و طرب کردنِ رندان پیداست