instruction
stringlengths
30
77
input
stringlengths
0
66
output
stringlengths
272
15.7k
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
سبزی پاک کردن
عبارت مثلی بالا در مورد افراد متملق و چاپلوس به کار می رود بخصوص چاپلوسانی که جز چرب زبانی و تقرب از طریق سالوسی و ریاکاری هنر دیگری ندارد. این دسته از متملقان چاپلوس به منظور تامینئ مقاصد خویش طرف مقابل را به عرش اعلی می رسانند و از هرگونه مدح و ستایش در حق ممدوح دریغ و مضایقت ندارند. "... شاه بر صندلی جلوس کرده عملیات آشپزان با نوای موسیقی شروع می گشت. سپس شاه میرفت و وزرا مشغول پاک کردن سبزی می شدند و واقعا سبزی پاک می کردند ، من خود عکسی از این آشپزان دیده ام که در صدر اعظم مشغول پوست کردن بادنجان و سایرین هر یک به کاری مشغول بودند. این آش در چندین دیگ پخته شده و برای وزرا ورجال و هفتاد هشتاد زن شاه در قدحهای چینی تقسیم شده ، و از قراری که می گفتند غذای با مزه معطر مقوی هم بوده است." این اصطلاح و عبارت سبزی پاک کردن از ان زمان معمول گردید و امروزه به تمام انواع تملقات و چاپلوسی ها اطلاق می شود.
داستان ضرب المثل "سبیلش آویزان شد" را بگو.
اصطلاح بالا در امثله سائره کنایه از پکری و نکبت و ادبار است که در مورد افراد سر خورده و وارفته و ورشکسته به کار می رود. سبیل درباریان و ملازمان دستگاه سلاطین و حکام صفوی برای ایرانیان هوشمند - بخصوص اصفهانی های زیرک و. باریک بین -فی الواقع در حکم میزان سنج بود که از شکل و هیئت آن به میزان لطف و مرحمت سلطان و مافوق نسبت به صاحب سبیل پی می بردند . فی المثل سبیل پر پشت و شفاف که تا بنا گوش می رفت و در پایان چند پیچ می خورد و به سوی بالا دایره وار حلقه می زد دلیل بر شدت علاقه و مرحمت سلطان بود که هر روز صاحب سبیل را به حضور می پذیرفت و با او به مکالمه و مشاوره می پرداخت. هر قدر که تعداد حلقه ها و شفافیت سبیل کمتر جلوه می کرد به همان نسبت معلوم می شد که میزان لطف و عنایت سلطان یا حاکم وقت نقصان پذیرفته است . چنانچه سبیلها به کلی از رونق و جلا می افتاد و به علت نداشتن چربی و چسبندگی به سمت پایین متمایل و یا به اصطلاح سبیل آویزان می شد این آویزان شدن سبیلها را بر بی مهری مافوق و کم پولی و احیانا مقروض و بدهکار بودن صاحب سبیل تلقی می کردند تا آنجا که بر اثر کثرت استعمال و اصطلاح به صورت ضرب المثل در آمد از آن در موارد مشابه که حاکی از نکبت و ادبار و افلاس باشد استشهاد و تمثیل می کنند.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
سایه تان از سرما کم نشود
در عبارت بالا معنی مجازی و استعاره ای سایه همان محبت و مرحمت و تلطف و توجه مخصوصی است که مقام بالاتر و مؤثر تر نسبت به کهتران و زیر دستان مبذول می دارد. این عبارت بر اثر لطف سخن نه تنها به صورت امثله سائره در آمده بلکه دامنه آن به تعارفات روزمره نیز گسترش پیدا کرده در عصر حاضر هنگام احوالپرسی یا جدایی و خداحافظی از یکدیگر آن را مورد استفاده و اصطلاح قرار می دهند. زمانی که اسکندر مقدونی در کورنت بود شهرت وارستگی دیوژن را شنید و با شکوه و دبدبه سلطنتی به ملاقاتش رفت. دیوژن که در آن موقع دراز کشیده بود و در مقابل تابش اشعه خورشید خود را گرم می کرد اعتنایی به اسکندر ننموده از جایش تکان نخورده است. اسکندر بر آشفت و گفت: " مگر مرا نشناختی که احترام لازم به جای نیاوری؟" دیوژن با خونسردی جواب داد : " شناختم ولی از آنجا که بنده ای از بندگان من هستی ادای احترام را ضرور ندانستم." اسکندر تو ضیح بیشتر خواست . دیوژن گفت: " تو بنده حرص و آز و خشم و شهوت هستی در حالی که من این خواهشهای نفس را بنده و مطیع خود ساختم." به قول مولای روم: من دو بنده دارم و ایشان حقیر وان دو بر تو حاکمانند و امیر گفت شه، آن دو چه اند، این زلتست گفت آن یک خشم و دیگر شهوتست به قولی دیگر در جواب اسکندر گفت :" تو هر که باشی مقام و منزلت مرا نداری، مگر جز این است که تو پادشاه و حاکم مطلق العنان یونان و مقدونیه هستی؟" اسکندر تصدیق کرد ! دیوژن گفت:" بالاتر از مقام تو چیست؟" اسکندر جواب داد : " هیچ" دیوژن بلافاصله گفت:" من همان هیچ هستم و بنابراین از تو بالاتر و والاترم!" اسکندر سر به زیر افکند و پس از لختی تفکر گفت:" دیوژن، از من چیزی بخواه و بدان که هر چه بخواهی می دهم." آن فیلسوف وارسته از جهان و جهانیان ، به اسکندر که در آن موقع بین او و آفتاب حایل شده بود گوشه چشمی انداخت و گفت :" سایه ات را از سرم کم کن" به روایت دیگر گفت:" می خواهم سایه خود را از سرم کم کنی." این جمله به قدر ی در مغز و استخوان اسکندر اثر کرد که بی اختیار فریاد زد " اگر اسکندر نبودم می خواستم دیوژن باشم."
داستان ضرب المثل "اگر برای من آب نداشته باشد برای تو نان دارد" را بگو.
عقیده و نظر بعضیها در اموری اظهار می شود که اگر دیگران را احتمال زیان و ضرر باشد آنها را از آن سود و فایده می برند. پاسخ این دسته از مردم همان است که در عنوان این قسمت آمده است. راجع به حاج میرزا آقاسی صدر اعظم محمد شاه قاجار در برنامه این مرد عارف و روحانی دو موضوع توپ ریزی و حفر قنوات در صدر مسائل قرار داشت. افزایش توپ را موجب تقویت ارتش و حفر قنات را عامل اصلی توسعه کشاورزی می دانست. هر وقت فراغتی پیدا می کرد به سراغ مقنیان می رفت و آنها را در حفر چاه و قنات تشویق و ترغیب می کرد. روزی حاجی میرزا آقاسی برای بازدید یکی از قنوات رفته بود تا از عمق مادر چاه و میزان آب آن آگاهی حاصل کند. مقنی اظهار داشت :" تا کنون به آب نرسیده ایم و فکر نمی کنم در این چاه رگه آب وجود داشته باشد." حاجی گفت:" به کار خودتان ادامه دهید و مایوس نباشید. " چند روزی از این مقدمه گذشت و مجددا حاج میرزا آقاسی به سراغ آن چاه رفت و از نتیجه حفاری استفسار کرد. مقتنی موصوف که به حسن تشخیص خود اطمینان داشت در جواب حاجی گفت:" قبلا عرض کردم که کندن چاه در این محل بی حاصل است و به آب نخواهیم رسید." دفعه سوم که حاجی میرزا آقاسی برای بازدید مادر چاه رفته بود ، مقتنی سر بلند کرد و گفت:" حضرت صدر اعظم، باز هم تکرار می کنم که این چاه آب ندارد و ما داریم برای کبوترهای خدا لانه میسازیم! صلاح در این است که از ادامه حفاری در این منطقه خود داری شود." حاجی میرزا آقاسی که در توپ ریزی و حفر قنوات عشق و علاقه عجیبی داشت و گوش او در این دو مورد به حرف نفی بدهکار نبود با شنیدن جمله اخیر که مقنی اظهار داشت بود از کوره در رفت و فریاد زد." احمق ، بیشعور به تو چه مربوط است که در این زمین آب ندارد، اگر برای من آب نداشته باشد برای تو نان دارد."
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
اشکی بریز
عبارت بالا از مصطلاحات باده خواران و میگساران است که چون به اقتضای مجلس انبساط خاطری دست دهد و هوس نوشیدن باده کنند، به ساقی مجلس اشارتی کرده می گویند: اشکی بریز و یا به اصطلاح دیگر، اشک چشمی بریز، که مقصود از اشک همان باده و شراب است و البته به مقدار کم- نه زیاد- از ساقی و جام گردان مجلس مطالبه می شود تا به دنباله باده گساری قطع نشود و نشاط خاطر از این رهگذر تشدید گردد. جام شراب خواری در قدیم هفت خط داشت و برای هرکس تا خطی شراب می ریختند که توانایی بر داشت آن را داشت و عیش دیگران را منقضی نمی کرد. این هفت خط عبارت بودند از: اول خط جور و آن خط لب جام بود که بعد از آن شراب سر ریز می شد. بعضی از فرهنگ نویسان خط جور را خط جام جم هم می گفته اند که همان خط لب جام باشد. اینک باده گساران به هنگام باده گساری به یکدیگر تعارف می کنند و می گویند:" جور مرا بکش" واژه جور مقتبس از همین هفت خط جام جم است، یعنی:" باقی را تو بنوش تا در جام چیزی باقی نماند." دوم خط بغداد بود که که آن را مشهورترین خط جام هم گفته اند. سوم خط بصره که فروتر از خط بغداد قرار داشت. چهارم خط ازرق آن را به روایت مختلف ، خط شب و خط سیاه و در فرهنگهای خط سبز هم نوشته اند. این خط کاملا وسط جام قرار داشت و برای شرابخواران کمال اعتدال بوده است. پنجم خط اشک که آن را خط خطر و درشکر و ورشکر هم گفته اند. ششم خط فرودینه و ههفتم خط مزور بود که این درجات و استفاده ازآن در جرگه شرابخواران کاملا رعایت می شد و ساقی و جام گردان مقررات باده گساری و جلوگیری از زیاده روی شرابخواران را دقیقأ نظارت می کرد تا هیچ کس بیش از حد و توانایی خویش باده نوشی نکند. با توجه به مطالبی که در سطور بالا مسطور افتاد . خط اشک به خط پنجم از جام جمشید گفته می شد و میزان شراب تا این خط از جام از حد متوسط و اعتدال هم کمتر بوده است. به همین جهت شرابخواران این مقدار قلیل از شراب را به قطره ای که از ابر سیاه یا مژگان چشم بر جام شراب چکیده باشد. یعنی اشک تعبیر کرده اند. به قول آقای فریدون نوزاد:" هنوز در میان میخواران اشکی و اشک چشم بلبل و بالاخره اشک چشمی بریز مرسوم و متداول است." که امروزه از اصطلاحات بالا فقط اشکی و اشکی بریز باقی مانده و باده گساران این دو اصطلاح را هنگامی به کار می برند که عیش و نوش به حد نهایت و اشباع رسیده باشد و جز اشکی به عنوان حسن ختام مورد نیاز نباشد.
داستان ضرب المثل "اشرف خر" را بگو.
افراد حریص و طماع را اشرف خر گویند. این نام و عنوان مخصوصأ به آن دسته از طمعکاران اطلاق می شود که حرص و طمع و ولع آنها سر انجام به ندامت و پشیمانی منتهی می گردد . نه خود می خوردند و نه به دیگران می خورانند. نه خودشان از این رهگذر طرفی می بندند و نه آثاری که نفع و مصلحت عامه بر آن مترتب باشد بر جای می گذارند. به عبارت اخری از آن همه ثروت و اندوخته فقط مظلمه و بد نامی با خود به گور می برند. اکنون ببینیم اشرف کیست و چه خریت و حماقتی نشان داده که به صورت اشرف خر ضرب المثل شده است. ملک اشرف بن تیمور تاش چوپانی معروف به اشرف از امرای جابر و سفاک چوپانیان در آذربایجان ، و معاصر شیخ صفی الدین اردبیلی و شیخ صدرالدین موسی بود که در حرص و طمع و بخل و امساک نظیر نداشت. به سکه طلا عشق می ورزید به قسمی که پس از تحصیل قدرت هر جا و نزد هر کس از زر ناب و سکه های طلا اثر و نشانی می یافت آن را به زور و عنف می ستاند و در خزانه شخصی خود جای می داد. اگر چه شادروان عبدالله مستوفی معتقد است که:" اشرف از القاب پادشاهان صفوی بود و واحد پول طلای کشور را به همین مناسبت اشرفی نامیده اند که بعدها اشرف افغان به مناسبت اسم خود این تسمیه را ترویج کرد." ولی برخی از مورخان اعتقاد دارند که شدت علاقه ملک اشرف به مسکوکات طلا موجب گردید که سکه زر از آن تاریخ به نام اشرفیه تسمیه و نامگذاری شود و مقصود از کلمه اشرفی همان انتساب به ملک اشرف چوپانی می باشد. به قول فزونی استرا آبادی :" از بس که اشرف از زر محفوظ بود تنکه اشرفی را به نام او منسوب ساختند." کار ظلم وستم ملک اشرف به حدی بالا گرفت که علما و روحانیون و مشایخ بزرگ را نیز از خود رنجانید و حتی تصمیم گرفت شیخ صدرالدین موسی را که غالبأ از اعمال و تعدیاتش انتقاد می کرد دستگیر و زندانی کند . شیخ صدر الدین اضطرارأ از اردبیل حرکت کرد و به گیلان رفت. عده ای از علما و عرفای بزرگ که از ظلم و ستم اشرف به ستوه آمده هر کدام به کشوری مهاجرت کرده بودند عاقبت با بر خی از خلفای شیخ صدرالدین موسی از قبیل شمس الدین حافظ سلمانی و دیگران به همراهی قاضی محی الدین بردعی ، از راه دربند قفقاز به جانب دشت قپچاق حرکت کردند و در شهر غازان سرای که پایتخت جانی بیک خان اوزبک پادشاه مغولی و مسلمان دشت قپچاق بود رحل اقامت افکنده در آنجا به وعظ و ارشاد خلق پرداختند. چون جانی بیگ خان از ورود علما و صلحای مزبور آگاهی یافت. از آنجا که مسلمانی عادل و صاحبدل بود، یکی از روزهای جمعه به مجلس وعظ آمد و قاضی محی الدین در اثنای موعظه شرح ستمکاریهای ملک اشرف چوپانی را به نوعی تقریر کرد که جانی بیگ خان و اهل مجلس به گریه افتادند. قاضی محی الدین در ضمن سخنان خود مخصوصأ به این حدیث اشاره کرد کللکم راع و کلکم مسئول عن رعیته و گفت:" امروز که خداوند به جانی بیگ خان قدرت عطا فرمود او مکلف است که مصیبت و بلای اشرف را از سر مسلمانان آذربایجان دفع فرماید." جانی بیگ خان که مردی دیندار وفضل دوست بود آن چنان تحت تأثیر بیانات نافذ قاضی محی الدین بردعی قرار گرفت که بی درنگ به تجهیز پرداخت و با سپاهی متشکل از ناراضیان و ستم کشیده ها و افراد ابواب جمع خود که ظرف یک ماه جمع آوری کرده بود در سال 758 هجری از راه دربند قفقاز عازم آذربایجان شد. اغلب لشکریان جانی بیگ به علت بی برگ و نوایی ، رکاب از چوب و لگام از ریسمان داشتند. با این چنین سپاه که صد کس از ایشان را یک سرباز جنگی کفایت می کرد نخست به اردبیل رفت و روزی چند به انتظار ماند تا شیخ صدر الدین موسی از گیلان رسید، سپس جانب تبریز را در پیش گرفت و بر سر ملک اشراف تاخت. چون سکنه آذربایجان همه ناراضی بودند لذا پس از زدو خورد مختصری اشرف که به خوی فرار کرده بود دستگیر شد و جانی بیگ خان بر اثر اصرار حکمران شروان و قاضی محی الدین بردعی فرمان داد شمشیری به پهلویش فرو بردند که از آن طرف بیرون آمد و اموال و جواهر و زر سرخ و سفیدش را که بر چهار صد استر( قاطر) و هزار شتر بار کرده به سمت شهر خوی روانه کرده بود، جانی بیگ خان بدون کمترین زحمت و درد سر یک جا ضبط کرد و سر اشراف را بر در مسجد مراغیان تبریز آویخت. بیچاره بد بخت مدت چهار ده سال آن همه در راه تحصیل سکه اشرفی خون ریخت و ستم روا داشت، نخورد و انفاق نکرد ، سر انجام همه به تاراج رفت و جانش را بر سر آن نهاد و دولت امرای چوپانی با کشته شدن او منقرض گردید. مستظرفی چون این واقعه شنید بر خریت و حماقت اشرف تأسف خورد و گفت: دیدی که چه کرد اشرف خر او مظلمه برد و دیگری زر
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
آنکه شتر را به پشت بام برد خودش باید پایین بیاورد
اگر چه عبارت مثلی بالا به همین صورت بر سر زبانهاست ولی با توجه به جریانی که روی داده فکر می کنم به این صورت باید تغییر داده شود آنکه الاغ را به پشت بام برد خودش باید پایین بیاورد و شاید همین واقعه موجب شده باشد که عبارت بالا جزء امثله سائره در آید. در اوایل سلسله قاجاریه یک نفر پهلوان کشتی از شهر اسلامبول به ایران آمد و در منطقه آذربایجان با هر پهلوان ایرانی که کشتی گرفت همه را مغلوب کرد. در شهر تهران هم مبارز و هماوردی برایش باقی نمانده بود وقصد مراجعت به خاک عثمانی- ترکیه امروز- را داشت که به وی خبر دادند در شهر یزد پهلوان نامداری به نام پهلوان عسگر- اصغر- زندگی می کند که تا کنون کسی نتوانسته پشت او را به خاک رساند. پهلوان اسلامبولی با خود اندیشید که اگر پشت این پهلوان را به خاک نرساند دور از جوانمردی است که در عالم پهلوانی ادعای قهرمانی کند. پس درنگ و تامل را جایز ندیده راه یزد را در پیش گرفت تا هم دیداری از بلاد مرکزی ایران کرده، ره آورد سفر ایران را تکمیل نماید و هم با پهلوان یزدی که صیت شهرتش همه جا را فرا گرفته دست و پنجه ای نرم کرده باشد. خلاصه بار سفر بست و پس از چند روز طی مراحل وارد یزد شد و در حضور جمعی کثیر از معاریف و جوانان و ورزشکاران با پهلوان عسگر کشتی گرفت. این کشتی که در آخر به گلاویزی کشیده بود، سرانجام به فتح و غلبه پهلوان عسگر یزدی منتهی گردید و پهلوان اسلامبولی به وطن مالوفش بازگشت. پدر پهلوان عسگر که انتظار چنین فتح و فیروزی را نداشت و هرگز تصور نمی کرد که قدرت و توانایی فرزند برومندش تا به این پایه باشد از فرط سرور و خوشحالی مقرر کرد که بقال سرگذر هر روز مقدار کافی شکر سفید در اختیار فرزندش بگذارد تا شربت کند و به منظور رفع خستگی و ازیاد قدرت بنوشد. زیرا سابقا معمول بود و اخیرا تجارب علمی هم نشان داده است که قهرمانان ورزشی با مصرف کردن شکر به مقدار قابل توجهی انرژی و قدرت بیشتر کسب کنند و با زحمت کمتری پیروز شوند. باری، دستور پدر تا مدت چند ماه ادامه داشت و کار پهلوان یزدی این بود که همه روزه به سراغ بقال سر گذر برود و مقرری شکر را اخذ نماید. چون چندی بدین منوال گذشت، روزی بقال سر گذر از دادن شکر امتناع کرد و در مقابل اصرار و پافشاری پهلوان عسگر اظهار داشت که پدرش جیره او را قطع کرده و دیگر حاضر نیست بیش از این پول شکر بدهد. پهلوان عسگر پیش پدر رفت تا او را از این تصمیم باز دارد ولی هر چه بیشتر اصرار و الحاح کرد کمتر نتیجه گرفت. در این موقع فکر بکری به خاطرش رسید و شب هنگام که تمامی اهل خانه در خواب خوش غنوده بودند، به طویله رفت و الاغ مرکوب پدرش را بیرون کشید. سپس نردبانی از پای طویله به پشت بام خانه گذاشته الاغ را بر دوش گرفت و با قدرت و نیروی شگرف خود به پشت بام برده و افسارش را در گوشه ای میخکوب نمود. بامدادان که اهل خانه بیدار شدند. طویله را خالی و الاغ را بر پشت بام دیدند. پدر پهلوان عسگر چون به جریان قضیه واقف شد در مقام چاره جویی بر آمد و مقصودش این بود که الاغ را به هر وسیله ای که ممکن باشد بدون کمک و یاری فرزند پهلوانش پایین بیاورد. پس چند تن پهلوان نیرومند را به خانه آورد و از آنها استمداد نمود . پهلوانان موصوف هر قدر فعالیت کردند نتوانستند الاغ را از آن بام رفیع به زیر آورند، زیرا تنها راه چاره و علاج این بود که الاغ را بر دوش گیرند و پله پله از نرده بان پائین آیند، در حالی که انجام چنین کاری از عهده آنها خارج بود. هیچ کدام چنان نیروی شگرفی نداشتند که چنین کار خطیری را انجام دهند. پس با نهایت یاس و شرمندگی به پدر پهلوان عسگر اطلاع دادند که این کار را از ناحیه هیچ کس در یزد ساخته نیست و آنکه الاغ را به پشت بام برد خودش باید پایین بیاورد . پدر پهلوان عسگر یزدی چون بار دیگر به نیروی خارق العاده فرزند سطبر بازویش واقف گردید او را مورد نوازش قرار داد و مقرری شکر را دوباره برقرار کرد.
داستان ضرب المثل "از کوره در رفت" را بگو.
این مثل سائره در مورد افرادی به کار می رود که سخت خشمگین شوند و حالتی غیر ارادی و دور از عقل و منطق به آنها دست دهد. در چنین مواقعی چهره اشخاص پرچین و سرخگونه می شود، رگهای پیشانی و شقیقه ورم می کند ، فریادهای هولناک می کشند و خلاصه اعمال و رفتاری جنون آمیز از آنها سر می زند اما ریشه و علت تسمیه این ضرب المثل : برای گداختن آهن رسم و قاعده برای آن است که درجه حرارت کوره آهنگری را تدریجأ بالا میبرند تا آهن سرد به تدریج حرارت بگیرد و گداخته و مذاب گردد ، چه آهنها بعضأ این خاصیت را دارند که چنانچه غفلتأ در معرض حرارت شدید و چند صد درجه قرار گیرند، سخت گداخته می شوند و با صداهای مهیبی منفجر شده از کوره در می روند، یعنی به خارج پرتاب می شوند . افراد سریع التأثر و عصبی مزاج اگر در مقابل حوادث غیر مترقبه قرار گیرند آتش خشم و غضبشان چنان زبانه می کشد که به مثابه همان آهن گداخته از کوره اعتدال خارج می شوند و اعمالی غیر منتظره از آنها سر می زند که پس از فروکش کردن اطفای نایره غضب از کرده پشیمان می شوند و اظهار ندامت می کنند.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
از ریش به سبیل پیوند می کند
عبارت بالا ناظر بر اعمال عبث و بیهوده ایست که نفعی بر آن مرتبط نباشد. فی المثل کسی از دامن لباسش ببرد و بر دوش وصله کند. این گونه اعمال و اقدامات بی فایده به مثابه آن است که کوتاهی سبیل را با درازی ریش جبران نمایند، یعنی از ریش قیچی کنند و به سبیل پیوند دهند. اکنون ببینیم ریشه این ضرب المثل بسیار معقول و متداول از کجا آب می خورد. کامران میرزا نایب السلطنه در میان فرزندان ناصر الدین شاه قاجار از همه بیشتر در نزد پدر مورد علاقه و محبت و به اصطلاح عزیز کرده بود. ایامی را که ناصر الدین شاه از تهران خارج می شد و به خارج از کشور عزیمت می کرد، سمت نیابت سلطنت را بر عهده می گرفت و به همین مناسبت به لقب نایب السلطنه ملقب و معروف گردید. کامران میرزا در حیات شاه بابا مدتها حاکم تهران بود و تعدادی نایب در اختیار داشت که مأموران اجرای دار الحکومه بوده اند. این نایب ها برای آنکه جلب توجه نایب السطنه را بکنند و زهر چشمی از مردم گرفته باشند، هر کدام خود را به شکل و قیافه مخصوصی در می آوردند. یکی از این نایب های دار الحکومه شخصی به نام نایب غلام بود. که با هیکل درشت و سینه فراخ وریش مشکی و انبوه و سبیل کلفتش در صف نایب های دارالحکومه بیش از دیگران جلب نظر می کرد و او را نایب عنتری هم می گفتند، زیرا روزگاری لوطی بود و عنتر ( میمون) داشت . عیب و نقص بزرگی که نایب غلام داشت این بود که یک تای سبیل بیشتر نداشت و از این کمبود سبیل همیشه رنج می برد. روزی کامران میرزا ضمن عبور از مقابل صف نایب های دار الحکومه وقتی که چشمش به سبیل یکتایی نایب غلام افتاد بی اختیار خنده اش گرفت و گفت:" نایب غلام، یکتای سبیلت را کجا گذاشتی؟" از این کلام حضرت والا همه خندیدند و نایب غلام بی نهایت شرمنده و سر افکنده شد. چون کمران میرزا از آنجا دور شد نایب غلام درنگ و تأمل را جایز ندیده خود را به آرایشگاهی که آرایشگر و سلمانیش با او آشنا بود رسانید و با تهدید از او خواست یک طرف سبیلش را که اصلا مو نداشت فورأ پر کند تا بتواند هنگام بازگشت نایب السطنه مورد طعن و سخریه واقع نشود. هر چه سلمانی اظهار عجز کرد که چنین کاری آن هم در آن فرصت کوتاه مقدور و میسر نیست و او نمی تواند سبیل مناسبی پیدا کند و به پشت لب نایب بچسباند . نایب غلام زیر بار نرفت و شوشکه را از کمر کشید و گفت :" یا یک تای سبیل برایم تهیه کن یا شکمت را با این شوشکه سفره خواهم کرد!" سلمانی بیچاره از ترس و وحشت به گریه افتاد و نمی دانست چه کند . زیرا او ریش تراش بود و تا کنون سابقه نداشت که ریش و سبیل بچسباند! در این موقع تدبیری به خاطر نایب غلام رسید و به سلمانی امر کرد مقداری از ریش او را قیچی کند و به سبیل بچسباند! سلمانی دست به کار شد ولی در آن حالت ترس و لرز چگونه می توانست از ریش بردارد و به سبیل وصله کند؟! دستش لرزید و نایب غلام که خیلی عجله داشت و می خواست خود ش ر ا به صف نایب ها در موقع بازگشت نایب السلطنه برساند با غضب آمیخته به خشم قیچی را از دست سلمانی بیرون کشیده خود را به آیینه رسانید و مقدار زیادی از ریشش را قیچی کرد و به سلمانی داد. سلمانی برای آنکه از شرش راحت شود ریش قیچی شده را با دست پاچگی به محل خالی سبیل نایب غلام چسبانید و او را به دارالحکومه روانه کرد. نایب غلام قیافه مضحکی پیدا کرده بود و هرکس او را با آن ریخت می دید زیر لب می خندید، زیرا اگر چه سبیل پیوندی پیدا کرده بود ولی یک طرف ریشش قیچی شده بود. در این موقع صدای سم اسبهای کالسکه شاهزاده کامران میرزا به گوش رسید. نایب ها و حضار دارالحکومه حسب المعمول به منظور احترام صف کشیدند و نایب ها با چماقهای نقره ای به حالت خبردار ایستادند. پیداست این بار نایب غلام به خیال آنکه دیگر عیب و نقص ندارد بیش از همه سینه جلو می داد تا سبیلهایش را حضرت والا ببیند و تعریف کند. چون نایب السلطنه به مقابل نایب غلام رسید و نگاهش به ریش قیچی شده و سبیلهای پیوندی نایب افتاد این بار به شدت خندید و گفت" نایب غلام، این چه ریخت و شکل مضحکی است که پیدا کرده ای؟ آن دفعه سبیل تو یکتا بود . این دفعه ریش تو یکتا شده است؟" میرزا احمد دلقک نایب السلطنه که در آنجا حضور داشت تعظیمی کرد و گفت:" قربان، نایب غلام از ریش گرفته به سبیل پیوند کرده است !" صدای خنده نایب السلطنه و حضار بلند شد و این واقعه مدتها نقل و نقل محافل تهران بود تا اینکه رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمد و مجازأ در موارد مشابه به کار می رود.
داستان ضرب المثل "از دماغ فیل افتاد" را بگو.
این مثل در مورد افرادی به کار می رود که از خود راضی باشند و عجب و تکبر بیش از حد و اندازه آنها دیگران را ناراحت کند . در چنین مواردی گفته می شود:" مثل اینکه از دماغ فیل افتاده." در خلال مدت شش ماه که کشتی نوح چون پر کاه بر روی امواج خروشان در حرکت بود از سرگین و پلیدی مردم و فضولات حیواناتی که در کشتی بوده اند سطح و هوای کشتی ملوث و متعفن شد و ساکنان کشتی به ستوه آمده نزد نوح رفتند و" صورت واقعه را معروض گردانیدند. آن حضرت به در گاه کریم کارساز مناجات فرموده امر الهی صادر شد که دست به پشت پیل فرودآورد. چون به موجب فرمان عمل نمود خوک از پیل متولد گشته پلیدیها را خوردن گرفت و سفینه پاک گشت. آورده اند که ابلیس دست بر پشت خوک زده موشی از بینی خوک بیرون آمد و در کشتی خرابی بسیار می کرد و نزدیک بود که کشتی را سوراخ نماید. باری سبحانه و تعالی به برکت دست مبارک نوح که به فرمان خدا وندی بر روی شیر مالید شیر عطسه ای زد ه گربه از بینی شیر بیرون آمد و زحمت موشان را مندفع ساخت." از آنجا که فیل حیوان عظیم الجثه ایست و عظمت و هیبتش دل شیر را می لرزاند، لذا آنچه از دماغ فیل افتاده :" حتی اگر خوک مفلوک هم باشد" در مورد افراد خود خواه متکبر معجب مورد استناد و ضرب المثل قرار گرفته است.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
از خجالت آب شد
آدمی را وقتی خجلت و شرمساری دست دهد بدنش گرم می شود و گونه هایش سرخی می گیرد. خلاصه عرق شرمساری که ناشی از شدت وحدت گرمی و حرارت است از مسامات بدنش جاری می گردد. عبارت بالا گویای آن مرتبه از شرمندگی و سر شکستگی است که خجلت زده را یارای سر بلند کردن نباشد و از فرط انفعال و سر افکندگی سر تا پا خیس عرق شود و زبانش بند آید. اما فعل آب شدن که در این عبارت به کار رفته ریشه تاریخی دارد و همان ریشه و واقعه تاریخی موجب گردیده که به صورت ضرب المثل در آید. نقل است روزی مریدی از حیا و شرم مسئله ای از بایزید بسطامی پرسید شیخ جواب آن مسئله چنان موثر گفت که درویش آب گشت و روی زمین روان شد. در این موقع درویشی وارد شد و آبی زرد دید . پرسید:" یا شیخ، این چیست؟" گفت:" یکی از در در آمد و سئوالی از حیا کرد من جواب دادم . طاقت نداشت چنین آب شد از شرم." به قول علامه قزوینی :" گفت این بیچاره فلان کس است که از خجالت آب شده است." این عبارت از آن تاریخ به صورت ضرب المثل در آمد و در مواردی که بحث از شرم و آزرم به میان آید از آن استفاده و به آن استناد می شود.
داستان ضرب المثل "از ترس عقرب جراره به مار غاشیه پناه می برد" را بگو.
مراد از ضرب المثل بالا که غالبا اهل اطلاع و اصطلاح به کار می بردند این است که آدمی گهگاه به چنان سختی و دشواری گرفتار می شود که رنج و مصیبت سهل و ساده تر از مصیبت اولی را فوزی عظیم می داند و یا به قول شادروان امیر قلی امینی:" از ترس بدتر به بد، و از ترس شریر تربه شریر پناه می برد." که در این مورد شاهد مثال زیاد است و خواننده این مقاله نظایر آنرا قطعأ شنیده و یا خود لمس کرده است: لغت غاشیه اصولا به معنی زین پوش اسب آمده چون از اسب سواری پیاده شوند بر زین اسب می پوشانند . و همچنین به معانی مطیع و فرمانبردار و درد بیماری شکم در لغتنامه ها نقل شده است ولی در عبارت مثلی بالا به استناد آیه شریفه" هل اتیک حدیث الغاشیه" از سوره 88 قرآن مجید، معانی آتش و آتش دوزخ و به عبارت اخری قیامت و رستاخیز از آن افاده می شود و با این تعریف و توصیف چنین نتیجه می گیریم که مراد از مار غاشیه همان مار قیامت و رستاخیز، یعنی ماری است که در جهنم به سر می برد تا به فرمان خدای تعالی گناهکاران را عذاب دهد. در جهنم یا دوزخ مراتب و در جاتی به تناسب شدت و ضعف جرم گناهکاران در نظر گرفته شده است که آنرا هفت طبقه و بیشتر می دانند، از قبیل: حجیم، جهنم،سقر، سعیر، لظی، هاویه، خطمه، سکران، سجین و بالاخره ویل که چاهی عمیق و بی انتهاست و در قعر جهنم قرار دارد. به روایتی طبقه هفتم را تابوت نامیده اند که در این مورد چنین نقل شده است: " ... از اوصاف جهنم پس از گرزهای آتشین و شعله های مداوم آذر که معصیت کاران پیوسته در آن می سوزند و پس از خاکستر شدن دوباره زنده می شوند یکی هم مراتب و درجات آن است که به گناهکاران بزرگ اختصاص می یابد. از جمله طبقه هفتمین - تابوت- جای مخربین و بدعتگذاران است. " در آن عقربی به نام عقرب جراره و ماری به اسم مار غاشیه می باشد که تا هفتصد سر برای او معلوم کرده اند. اما با این همه ، عقربهای آن چنان الیم باشد که جهنمیان از زحمت آنها پناه به مار می آورند..."
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
از بیخ عرب شد
عبارت مثلی بالا در مواردی به کار می رود که مدعی در مقابل مدارک مثبت، دست از لجاج بر ندارد و بدیهیات و واضحات را با کمال بی پروایی انکار کند . در این گونه موارد از باب استشهاد و تمثیل گفته می شود:" فلانی از بیخ عرب شد." پیداست بزرگان و دانشمندان خراسان به مصداق" الناس علی دین ملوکهم" از امرای خویش پیروی کرده همه تازی آموختند و در زبان تازی تا آنجا پیش رفتند که غالب آنان را ذواللسانین می نامیدند. اهالی خراسان چون بازار خط و زبان عربی تا این پایه گرم و رایج دیدند به جهت علاقه و دلبستگی خویش به فرهنگ و ادب پارسی، هر ایرانی را که عربی می نوشت و یا به عربی صحبت می کرد از باب تعریض و کنایه می گفتند" فلانی از بیخ عرب شد" یعنی عرق و حمیت و نژاد ایرانی بودن را فراموش کرده و یکسره به دامان عرب آویخته. در واقع چون ایرانیان در آن عصر و زمان حاضر به قبول نفوذ بیگانگان نبودند و در عین حال قدرت مبارزه و مخالفت علنی با هیئت حاکمه را هم نداشته اند لذا حس ملیت و وطن خواهی خویش را در عبارت مثلی بالا قالب گیری کرده آن را به رخ مجذوبان و مرعوبان عرب می کشیدند. از آنجا که عبارت از بیخ عرب شد مترجم بیان و احساسات قاطبه ایرانیان و طن دوست بود که پس از چندی همه جا ورد زبان گردید و رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد تا جایی که در ایران امروز نیز با وجود آنکه به هیچ وجه مصداقی بر آن مترتب نیست مع هذا در موارد انکار بدیهیات به آن استشهاد و تمثیل می کنند.
داستان ضرب المثل "از آسمان افتاد" را بگو.
این مثل در مورد افرادی که به قدرت و زورمندی خود می بالند به کار می رود. فی المثل فلان گردن کلفت به اتکای نفوذ و نقودش مالی را به زور تصرف کند و به هیچ وجه حاضر به خلع ید و استرداد ملک و مال مغصوبه نشود. عباراتی که می تواند معرف اخلاق و روحیات این طبقه از مردم واقع شود این جمله است که در مورد اینها گفته می شود: مثل اینکه آقا از آسمان افتاده! این مثل مربوط به عصر و زمان قاجاریه است که چند واقعه جالب و آموزنده آن را بر سر زبانها انداخته است: محمد ابراهیم خان معمار باشی ملقب به وزیر نظام که مردی بسیار هوشیار و زیرک بود از طرف کامران میرزا نایب السلطنه ( وزیر جنگ ناصر الدین شاه) مدتی حکومت تهران را بر عهده داشت. در طول مدت حکومتش شهر تهران در نهایت نظم و آرامش بود. با مجازاتهای سختی که برای خاطیان و متخلفان وضع کرده بود هیچ کس یارای دم زدن نداشت و تهرانیها از آرامش و آسایش کامل بر خوردار بوده اند. روزی یکی از اهالی تهران به وزیر نظام شکایت کرد که چون عازم زیارت مشهد بودم، خانه ام را برای حفاظت و نگهداری به فلان روضه خوان دادم . اکنون که با خانواده ام از مشهد مراجعت کردم مرا به خانه راه نمی دهد . حرفش این است که من متصرفم و تصرف قاطع ترین دلیل مالکیت است . هر کس ادعایی دارد برود اثبات کند! وزیر نظام بر صحت ادعای شاکی یقین حاصل کرد و روضه خوان غاصب را احضار نمود تا اسناد و مدارک تملک را ارائه نماید. غاصب شانه بالا انداخت و گفت" دلیل و مدرک لازم ندارد، خانه مال من است زیرا متصرفم." حاکم گفت:" در تصرف تو بحثی نیست ، فقط می خواهم بدانم که چگونه آن را تصرف کردی؟" غاصب مورد بحث که خیال می کرد وزیر نظام از صدای کلفت و اظهارات مقفی و مسجع و دلیل تصرفش حساب می برد با کمال بی پروایی جواب داد:" از آسمان افتادم توی خانه و متصرفم. از متصرف مدرک نمی خواهند." وزیر نظام دیگر تأمل را جایز ندید و فرمان داد آن روحانی نما را همان جا به چوب بستند و آن قدر شلاق زدند تا از هوش رفت. آنگاه به ذیحق بودن مدعی حکم داد و به غاصب پس از آنکه به هوش آمد چنین گفت: " هیچ می دانی که چرا به این شدت مجازات شدی؟ خواستم به هوش باشی و بعد از این هر وقت خواستی از آسمان بیفتی، به خانه خودت بیفتی نه خانه مردم! چرا باید اینگونه افکار ، آن هم نزد امثال شما باشد؟"
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
احساس بالاتر از دلیل است
دلیل و برهان هر قدر هم قاطع و مستدل باشد ، نمی تواند جای احساس را بگیرد. همیشه دلیل و بر هان دون احساس، و احساس بالاتر از دلیل است. این عبارت- البته در میان اهل اصطلاح وعرفان-هنگامی مورد استفاده و استناد قرار می گیرد که متکلم در پیرامون رد و نقص مسا یل مسلم و بدیهی اقامه دلیل کند. یعنی همان کاری را که اهل جدل و سفسطه انجام می دهند و هدفشان اقامه دلیل است، نه قانع کردن مخاطب. عبارت بالا از تاریخی ضرب المثل شد که فیلسوف شرق و صاحب کتاب اسفار، ملاصدرای شیرازی با ذکر شاهدی بارز و آشکار به حقیقت احساس و رد دلایل سوفسطایی پرداخت، چه احساس فلسفه سوفسطایی بر اصل جدل و سفسطه و قلب حقایق از طریق اقامه دلایلی که رد آن دلایل خالی از اشکال نیست استوار می باشد. می گویند روزی ملاصدرا در کنار حوض پر آب مدرسه درس می داد . غفلتأ فکری به خاطرش رسید و رو به شاگردان کرد و گفت: " آیا کسی می تواند ثابت کند آنچه در این حوض است آب نیست؟" چند تن از طلاب زبر دست مدرسه با استفاده از فن جدل که در منطق ارسطو شکل خاصی از قیاس است و هدف عاجز کردن طرف مناظره یا مخاطب است نه قانع کردن او ، ثابت کردند که در آن حوض مطلقأ آب وجود ندارد و از مایعات خالی است! ملاصدرا با تبسمی رندانه مجددأ روی به طلاب کرد و گفت:" اکنون آیا کسی هست که بتواند ثابت کند در این حوض آب هست؟" یعنی مقصود این است که ثابت کند حوض خالی نیست و آنچه در آن دیده می شود آب است. شاگردان از سئوال مجدد استاد خود ملاصدرا در شگفت شده جواب دادند که با آن صغری و کبری به این نتیجه رسیدیم که در حوض آب نیست، حال نمی توان خلاف قضیه را ثابت کرد و گفت که در این حوض آب هست... فیلسوف شرق چون همه را ساکت دید سرش را بلند کرد و گفت: " ولی من با یک وسیله و عاملی قویتر از دلایل شما ثابت می کنم که در این حوض آب وجود دارد." آن گاه در مقابل چشمان حیرت زده طلاب کف دو دست را به زیر آب حوض فرو برد و چند تا مشت آب برداشته به سر و صورت آنها پاشید . همگی برای آنکه خیس نشوند از کنار حوض دور شدند . فیلسوف عالیقدر ایران تبسمی بر لب آورد و گفت" همین احساس شما درخیس شدن بالاتر از دلیل است... "
داستان ضرب المثل "آب حیات نوشید" را بگو.
درباره کسانی که عمر طولانی کنند و روزگاری دراز در این جهان بسر برند ، از باب تمثیل یا مطایبه می گویند فلانی آب حیات نوشیده . ولی این عبارت مثلی بیشتر در رابطه با بزرگان و دانشمندان و خدمتگزاران عالم بشریت و انسانیت که نام نیک از خود به یادگار گذاشته. زنده جاوید مانده اند. به کا می رود. این ضرب المثل به صور و اشکال آب حیوان و آب بقا و آب خضر و آب زندگانی و آب اسکندر نیز به کار رفته، شعرا و نویسندگان هر یک به شکلی در آثار خویش آورده اند. اکنون ببینیم این آب حیات چیست و از کجا سرچشمه گرفته است. اسکندر مقدونی پس از فتح سغد و خوارزم از یکی از معمرترین قوم شنید که در قسمت شمال آبگیری است که خورشید در آنجا فرو می رود و پس از آن سراسر گیتی در تاریکی است. در آن تاریکی چشمه ای است که به آن آب حیوان گویند، چون تن در آن بشویند گناهان بریزد و هر کس از آن بخورد نمی میرد. اسکندر پس از شنیدن این سخن با سپاهیانش جانب شمال را در پیش گرفت و به زمین همواری رسید که میانشان دره و نهر آبی وجود داشت. به فرمانش پلی بر روی دره بستند و از روی آن عبور کردند . پس از چند روز به سرزمینی رسیدند که خورشید بر آن نمی تابید و در تاریکی مظلم فرو رفته بود . اسکندر تمام بنه و اسباب و همراهان را در ابتدای ظلمات بر جای گذاشت و با چهل نفر مصاحب و صد نفر سردار جوان و یکهزارو دویست نفر سربارز ورزیده خورشید چهل روزه بر گرفت و داخل ظلمات شد. پس از آن طی مسافتی ، ظلمت و تاریکی هوا و سختی و دشواری راه اسکندر و همراهان را از پیشروی باز داشت، به قسمی که هر قدر به چپ و راست می رفتند راه را نمی یافتند. اسکندر تعداد همراهان را به یکصد و شصت نفر تقلیل داد. باری اسکندر و همراهان هجده روز تمام در ظلمت و تاریکی روی ریگهای بیابان پیش رفتند تا به کنار چشمه ای رسیدند که هوای معطر و دلپذیر داشت و آبش مانند برق می جهید . اسکندر احساس گرسنگی کرد و به آشپزش اندر یاس دستور داد غذایی طبخ کند . آندریاس یک عدد ماهی از ماهیهای خشک را که همراه آورده بود، برای شستن در چشمه فرو برد. اتفاقا ماهی زنده شد و از دست آندریاس سرید در آب چشمه فرو رفت. آندریاس آن اتفاق شگفت را به هیچکس نگفت و کفی از آن آب بنوشید و مقداری با خود برداشت و غذای دیگری برای اسکندر طبخ کرد . قبل از آنکه از ظلمات خارج شوند ، اسکندر به کلیه همراهان فرمان داد ضمن حرکت آنچه از سنگ و چوب یا هر چیز دیگری که در راه بیابند با خود بردارند. معدودی از همراهان به فرمان اسکندر اطاعت کردند ، ولی اکثریت همراهان که از رنج و خستگی راه به جان آمده بودند اسکندر را دیوانه پنداشته با دست خالی از ظلمات خارج شدند . به روایت دیگر اسکندر به همراهان گفت:" هر کس از این سنگها بردارد و هر کس بر ندارد بالسویه پشیمان خواهد شد ." عده ای از آنها سنگ را بر داشتند و در خورجین اسب خود ریختند ولی عده ای اصلا بر نداشتند . چون به روشنایی آفتاب رسیدند معلوم شد که تمام آن سنگها از احجار کریمه یعنی مروارید و زمرد و جواهر بوده و همانطوری که اسکندر گفته بود آنهایی که بر نداشتند از ندامت و پشیمانی لب به دندان گزیده و کسانی که بر داشته بودند افسوس خوردند که چرا بیشتر بر نداشتند . دیر زمانی نگذشت که راز آندریاس فاش شد و به ناچار جریان چشمه حیوان و زنده شدن ماهی خشک را به اسکندر گفت. اسکندر از این پیش آمد سخت بر آشفت و آندریاس را مورد عتاب قرار داد که چرا به موقع وی را آگاه نکرد تا از آن آب حیات بنوشد و زندگی جاودانه یابد، اما چه سود که کار از کار گذشته راه بازگشت نداشت. تنها کاری که برای اطفای نایره غضب خویش توانست بکند این بود که فرمان داد سنگ بزرگی به گردن آندریاس بستند و او را در دریا انداختند تا حیات ابدی را که بر اثر نوشیدن به دست آورده بود با سختی و دشواری سپری کند و هیچ لذتی از زندگی جاودانه نصیبش نگردد .
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
آنچه که عیان است چه حاجت به بیان است
چون مطلبی آنقدر واضح و روشن باشد که احتیاج به تعبیر و تفسیر نداشته باشد، به مصراع بالا استناد جسته ارسال مثل می کنند. این مصراع از شعر زیر است که ناظم آن را نگارنده نشناخت: پرسی که تمنای تو از لعل لبم چیست آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست طبسی حائری در کشکولش آن را به این صورت هم نقل کرده است: خواهم که بنالم زغم هجر تو گویم آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست ولی چون بنیانگذار سلسله گورکانی هند مصراع بالا را در یکی از وقایع تاریخی تضمین کرده و بدان جهت به صورت ضربالمثل در آمده است، به شرح واقعه می پردازیم: ظهیر الدین محمد بابر هنگامی که پس از فوت پدر در ولایت فرغانه حکومت می کرد و شهر اندیجان را به جای تاشکند پایتخت خویش قرار داد ، در مسند حکمرانی دورقیب سر سخت داشت که یکی عمویش امیر احمد حاکم سمر قند و دیگری داییش محمود حاکم جنوب فرغانه بود . بابر به توصیه مادربزرگش ایران از یکی از رؤسا طوایف تاجیک به نام یعقوب استمداد کرد. یعقوب ابتدا به جنگ محمود رفت و او را به سختی شکست داد و سپس امیر احمد را هنگام محاصره اندیجان دستگیر کرد. بابر که آن موقع در مضیقه مالی بود، خزانه امیر احمد در سمرقند را که دو کرور دینار زر بود به تصرف آورد و آن پول در آغاز سلطنت بابر در پیشرفت کارهایش خیلی موثر افتاد. بابر با وجود آنکه در آن زمان بیش از سیزده سال نداشت شعر می گفت و با وجود خردسالی ، خوب هم شعر می گفت. این شعر را هنگام مبارزه با عمویش امیر احمد سروده است: باببر ستیزه مکن ای احمد احرار چالاکی و فرزانگی ببر عیانست گردیر بپایی و نصیحت نکنی گوش آنجا که عیان است چه حاجت به بیانست مصراع اخیر به احتمال قریب به یقین پس از واقعه تاریخی مزبور که به وسیله بابر در دو بیتی بالا تضمین شده است ، به صورت ضرب المثل در آمده در النسه و افواه عمومی مصطلح گردیده است.
داستان ضرب المثل "آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند" را بگو.
چون قتل و نهیب و خرابی و یغما گری حدیی پیدا نکند و نائره خوی درندگی و سبعیت همه کس و همه چیز را به سوی نیستی سوق دهد در چنین حالی، جواب کسانی که جویای حال و ستفسرا احوال شوند، عبارت بالا خواهد بود. در بیان مقصود وجوزتر از این عبارت در فارسی نداریم، چه در این عبارت تمام معنی و مفاهیم جنایت و بیدادگری گنجانده شده است و چون با ایجاز لفظ، اعجاز معنی کرده؛ رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمده است. چنگیز خان سر دودمان مغول که در خونریزی و تر کتازی روی همه سفاکان و جنایتکاران روزگار را سفید کرده بود ، بعد از عبور از شط سیحون و تصرف دو حصار زرنوق و نور در غره ذی الحجه سال 616 هجری به نزدیکی دروازه بخارا رسید و شهر را در محاصره گرفت. پس از سه روز سپاهیان محصور به فرماندهی اینانج خان، از شهر بیرون آمده به مغولان حمله بردند ولی کاری از پیش نرفت و لشکر جرار مغول آن جماعت را به سختی منهزم کردند. به قسمی که فقط اینانج خان موفق شد از طریق آمودریا بگریزد و جان بدر برد. اهالی بخارا چون در خود تاب مقاومت ندیدند، اظطرارأ زنهار خواستند و دروازه های شهر را بر روی قشون چنگیز گشودند و مغولان در تاریخ چهارم ذی الحجه به آن شهر عظیم و آباد ریختند. خلاصه در نتیجه استیلای مغول، شهری که چشم وچراغ تمام ماوراء النهر ومأمن ومکمن اجتماع فضلا و دانشمندان بود ، آن چنان ویران گردید که فراریان معدود این شهر جز جامه ای که بر تن داشتند چیزی دیگر نتوانستند با خود برند. یکی از بخاراییان که پس از آن واقعه جان سالم به در برده به خراسان گریخته بود چون حال بخارا را از او پرسیدند جواب داد:" آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند." جماعت زیرکان که این تقریر شنیدند اتفاق کردند که در پارسی موجز تر از این سخن نتواند بود و هر چه درین جزو مسطور گشت خلاصه وذنابه آن ، این دو سه کلمه است که این شخص تقریر کردست و قطعا به همین ملاحظه صورت ضرب المثل یافته است.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
آفتابی شد
هر گاه کسی پس از از دیر زمانی از خانه یا محل اختفا بیرون آید و خود را نشان دهد، اصطلاحأ می گویند فلانی آفتابی شد. بحث بر سر آفتابی شدن است که باید دید ریشه آن از کجا آب می خورد و چه ارتباطی با علنی و آشکار شدن افراد دارد. خشکی و کم آبی از یک طرف و وضع کوهستانی، به خصوص شیب مناسب اغلب اراضی فلات ایران از طرف دیگر ، موجب گردید که حفر قنوات و استفاده از آبهای زیر زمینی از قدیمی ترین ایام تاریخی مورد توجه خاص ایرانیان قرار گیرد. آفتابی شدن از اصطلاحات قنایی است و آنجا که آب قنات به مظهر سطح زمین می رسد و گفته می شود آفتابی شد یعنی آب قنات از تاریکی خارج شده به آفتاب و روشنایی رسیده است. این عبارت بعدها مجازأ در مورد افرادی که پس از مدتها از اختفا و انزوا خارج می شوند به کار برده شده است.
داستان ضرب المثل "آبشان از یک جوی نمی رود" را بگو.
هر گاه بین دو یا چند نفر در امری از امور توافق و سازگاری وجود نداشته باشد، به عبارت بالا استناد و استشهاد می کنند. در این عبارت مثلی به جای نمی رود گاهی فعل نمی گذرد هم به کار می رود، که در هر دو صورت معنی و مفهوم واحد دارد. اما ریشه این ضرب المثل: سابقا که شهرها لوله کشی نشده بود سکنه هر شهر برای تامین آب مورد احتیاج خود از آب رودخانه یا چشمه و قنات، که غالبا در جویهای سرباز جاری بود استفاده می کردند . به این ترتیب که اول هر ماه ، یا هفته ای یک بار- بسته به قلت یا وفور آب- حوضها و آب انبارها را با آب جوی کوچه پر می کردند و از آن برای شربت و شستشو و نظافت استفاده می کردند. طبیعی است در یک محله که دها خانه دارد و همه بخواهند از آب یک جوی در دل شب استفاده کنند، چنانچه بین افراد خانواده ها سازگاری وجود نداشته باشد ، هر کس می خواهد زودتر آب بگیرد . همین عجله و شتاب زدگی و عدم رعایت تقدم و تأخر موجب مشاجره و منازعه خواهد شد. شبهای آب نوبتی در محله های تهران واقعأ تماشایی بود. زن و مرد و پیرو جوان از خانه ها بیرون می آمدند و چنان قشقرقی به راه می انداختند که هیچکس نمی توانست تا صبح بخوابد. شادروان عبد الله مستوفی می نویسد:" من کمتر دیده ام که دو نفر که از یک جوی آب می برند از همدیگر راضی باشند و اکثر بین دو شریک شکراب می شود. "
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
آب زیر کاه
آب زیر کاه به کسانی اطلاق می شود که زندگی و حشر و نشر اجتماعی خود را بر پایه مکر و عذر و حیله بنا نهند و با صورت حق به جانب ولی سیرتی نا محمود در مقام انجام مقاصد شوم خود بر آیند. این گونه افراد را مکار و دغلبار نیز می گویند و ضرر و خطر آنها از دشمن بیشتر است زیرا دشمن با چهره و حربه دشمنی به میدان می آید در حالی که این طبقه در لباس دوستی و خیر خواهی خیانت می کنند. اکنون باید دید در این عبارت مثلی، آبی که در زیرکاه باشد چگونه ممکن است منشأ زیان و ضرر شود. آب زیرکاه از ابتکارات قبایل و جوامعی بود که به علت ضعف و ناتوانی جز از طریق مکر و حیله یارای مبارزه و مقابله با دشمن را نداشتند. به همین جهت برای آنکه بتوانند حریف قوی پنجه را مغلوب و منکوب نمایند، در مسیر او با تلاقی پر از آب حفر می کردند و روی آب را با کاه و کلش طوری می پوشانیدند که هیچ عابری تصور نمی کرد آب زیر کاهی ممکن است در آن مسیر و معبر وجود داشته باشد. باید دانست که ایجاد این گونه با تلاقهای آب زیرکاه صرفأ در حول و حوش قرا و قصبات مناطق زراعی امکان پذیر بود تا برای عابران وجود کاه و کلش موجب توهم و سوءظن نشود و دشمن با خیال راحت و بدون دغدغه خاطر و سرمست از باده غرور و قدرت در آن گذرگاه مستور از کاه و کلش گام بر می داشت و در درون آب زیرکاه غرقه می شد. آب زیرکاه در قرون و اعصار قدیمه جزء حیله های جنگی بود و سپاهیان متخاصم را از این رهگذر غافلگیر و منکوب می کردند.
داستان ضرب المثل "هم چوب را خورد و هم پیاز را و هم پول را داد" را بگو.
در زمان قدیم شخص خطاكاری بود كه حاكم دستور داد برای جریمه خطایش باید یكی از این سه راه را انتخاب كند یا صد ضربه چوب بخورد یا یك من پیاز بخورد یا اینكه صد تومان پول بدهد. مرد گفت: "پیاز را می‌خورم" یك من پیاز برای او آوردند. مقداری از آن را كه خورد دید دیگر نمی‌تواند بخورد گفت: "پیاز نمی‌خورم چوب بزنید" به دستور حاكم او را لخت كردند. چند ضربه چوب كه زدند گفت: "نزنید پول می‌دهم" او را نزدند و صد تومان را داد.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
آب پاکی روی دستش ریخت
هرگاه کسی به امید موفقیت و انجام مقصود مدتها تلاش و فعالیت کند ولی با صراحت و قاطعیت پاسخ منفی بشنود و دست رد بر سینه اش گذارند و بالمره او را از کار نا امید کنند، برای بیان حالش به ضرب المثل بالا استناد جسته می گویند " بیچاره این همه زحمت کشید ولی بالاخره آب پاکی روی دستش ریختند." آب پاکی همانطوری که در اصطلاح شرعی آب آخرین است که شیء ناپاک را به کلی پاک می کند، در عرف اصطلاح عامه کنایه از حرف آخرین است که از طرف مخاطب در پاسخ متکلم و متقاضی گفته می شود و تکلیفش را در عدم اجابت مسئول یکسره و روشن می کند . تنها تفاوت و اختلافی که وجود دارد این است که در فقه اسلامی عبارت آب پاکی فقط در مورد مثبت، که همان نظافت و پاکیزگی است به کار می رود ولی در معانی و مفاهیم استعاره ای ناظر بر نفی و رد جواب منفی است که پس از شنیدن این حرف آخرین به کلی مایوس و نا امید شده دیگر به هیچ وجه در مقام تعقیب تقاضایش بر نمی آید.
داستان ضرب المثل "آب از سرچشمه گل آلود است" را بگو.
اختلال و نابسامانی در هر یک از امور و شئون کشور ناشی از بی کفایتی و سوء تدبیر رئیس و مسئول آن موسسه یا اداره است. چه تا آب از سرچشمه گل آلود نباشد به این تیرگی نمی گذرد و با آن گرفتگی با سنگ و هر چه سر راه است برخورد نمی کند. عبارت مثلی بالا با آنکه ساده به نظر می رسد ریشه تاریخی دارد و از زبان بیگانه به فارسی ترجمه شده است. روزی عبد العزیز از عربی شامی پرسید:" عاملان من در دیار شما چه می کنند و رفتارشان چگون است؟" عرب شامی با تبسمی رندانه جواب داد " اذا طابت العین عذبت الانهار" یعنی: چون آب در سرچشمه صاف و زلال باشد در نهر ها و جویبارها هم صاف و زلال خواهد بود. همیشه آب از سرچشمه گل آلود است .عمربن عبد العزیز از پاسخ صریح و کوبنده عرب شامی به خود آمد و درسی آموزنده بیاموخت. بعضی ها این سخن را از حکیم یونانی ارسطو می دانند. آنجا که گفته بود" پادشاه مانند دربار ، وارکان دولت مثال انهاری هستند که از دریا منشعب می شوند." ولی میر خواند آنرا از افلاطون می داند که فرمود: " پادشاه مانند جوی بزرگ بسیار آب است که به جویهای کوچک منشعب می شود . پس اگر آن جوی بزرگ شیرین باشد ، آن جویهای کوچک را بدان منوال توان یافت . و اگر تلخ باشد همچنان" . فرید الدین عطار نیشابوری این موضوع را به عارف عالیقدر ابو علی شفیق بلخی نسبت می دهد که چون قصد کعبه کرد و به بغداد رسید هارون الرشید او را بخواند و گفت" مرا پندی ده" شفیق ضمن مواعظ حکیمانه گفت:" تو چشمه ای و عمال جویها. اگر چشمه روشن بود تیرگی جویها زیان ندارد ، اما اگر چشمه تاریک بود به روشنی جوی هیچ امید نبود." در هر صورت این سخن از هر کس و هر کشوری باشد ابتدا به لسان عرب در آمد و سپس به زبان فارسی منتقل گردید.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
صد رحمت به کفن دزد اولی
مردی بود كه از راه دزدیدن كفن مردگان و فروختن آنها امرار معاش می‌كرد و هركس كه می‌مرد او شبش می‌رفت قبرش را می‌شكافت و كفنش را می‌دزدید. این مرد روزی حس كرد كه تمام عمرش گذشته و پایش لب گور است. پسرش را كه تنها فرزندش بود صدا زد و گفت: "پسرجان من در تمام عمرم كاری كردم كه لعن و طعن همه را به خودم خریدم. هیچكس در این دنیا نیست كه بعد از مردنم ذكر خیری از من بكند. از تو می‌خواهم كاری كنی كه مثل من وقتی پیر شدی از كارهایت پشیمان نشوی و همه ذكر خیر تو را بر زبان داشته باشند". پسر گفت: "پدر! من كاری خواهم كرد كه مردم پدر بیامرزی برای تو هم كه پدرم هستی بدهند". پدر گفت: "نه، دیگر هیچكس پدر بیامرزی برای من نمی‌فرستد" پسر گفت: "گفتم كه كاری می‌كنم تا همه مردم یك صدا ذكر خیرت را بگویند و بگویند خدا پدرت را بیامرزد". از این موضوع چندی گذشت. مرد كفن دزد مرد. مردم او را خاك كردند و رفتند. پسرش شب آمد و كفن او را از تنش درآورد و جسدش را هم بیرون كشید و ایستاده توی قبر نگهداشت. فردای آن روز كه مردم برای خواندن فاتحه به قبرستان آمدند و این وضع را دیدند گفتند: "خدا پدر كفن دزد اولی را بیامرزد. اگر كفن را می‌دزدید مرده مردم را از قبر بیرون نمی‌انداخت".
داستان ضرب المثل "من هلال را دیدم" را بگو.
این مثل در موردی گفته می‌شود كه یك نفر دیگران را از خوردن چیزی یا كردن كاری منع كند ولی خود در اولین فرصت آن منع‌ كردن‌ها را ندیده بگیرد و آن چیز یا كار را برای خود جایز بداند. این نكته هم گفتنی است كه در افسانه‌های آذربایجان گرگ و روباه دو دشمن آشتی‌ناپذیرند. روباهی گرسنه به باغی رسید. دید دنبه بزرگی در تله گذاشته‌اند. روباه خوب می‌دانست كه اگر پوزه یا دست خود را به طرف دنبه دراز كند جا در جا گرفتار خواهد شد. در فكر چاره بود و این‌ور و آن‌ور می‌رفت كه از دور گرگی پیدا شد. روباه پیش رفت و سلام داد و گفت: "آ گرگ! چه عجب از این طرف‌ها؟..." گرگ گفت: "گرسنه‌ام دنبال شكاری می‌كردم". روباه گفت: "اینجا دنبه خوب و چربی هست بفرما بخور!" و با دست به تله اشاره كرد. گرگ و روباه نزدیك تله رفتند. گرگ گفت: "چرا تو نمی‌خوری؟" روباه جواب داد: از بدبختی روزه هستم. گرگ باورش شد و دستش را به طرف دنبه دراز كرد، تله صدایی كرد و دنبه بیرون پرید اما دست گرگ لای تله ماند روباه به سراغ دنبه رفت و نگاهی به آسمان كرد و صلواتی فرستاد و به خوردن مشغول شد. گرگ گفت: "آقا روباه پس تو روزه نبودی!" روباه گفت: "روزه بودم اما ماه و دیدم!"
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
در دهن داروغه را گذاشت
در دهن داروغه را گذاشت روزی بود روزگاری بود. داروغه‌ای در شهری بود و اتفاق روزگار زنی داشت كه از زشتی طعنه به كدو تنبل می‌زد. زن داروغه به این زشتی خیلی هم حسود بود و هر وقت زن خوشگلی می‌دید حسودیش گل می‌‌كرد مخصوصاً هر وقت حمام می‌رفت بیشتر به یاد زشتی خودش و خوشگلی زن‌های دیگر می‌افتاد و بیشتر حسودیش می‌شد و با اینكه همیشه با غلام و كنیز و هزار جور دنگ و فنگ حمام می‌رفت، با وجود این چشمش كه به زن‌های دیگر می‌افتاد خون خونش را می‌خورد. تا اینكه یك روز كه از حمام می‌رود خانه به داروغه می‌گوید: تو باید به جارچی ها بگی همه جا جار بزنند که بعد از این همه با لنگ حمام برن. در قدیم لنگ نمی‌بستند و از آن روز لنگ باب می‌شود. روزی از روزها زن بدبختی كه از هیچ جا خبر نداشته وارد حمام می‌شود و پس از آنكه لباس‌هایش را در می‌آورد و می‌خواهد لخت وارد حمام بشود حمامی نمیگذارد. هرچه التماس می‌كند حمامی می‌گوید: حكم داروغه است. زن هرچه می‌گوید: من غیر از لباس‌هایم چیزی ندارم به خرج حمامی نمی‌رود. زن یك دستمال سه گوش پاره‌پاره داشته كه وسطش هم وصله‌ای بوده عاقبت دو پر دستمال را طوری جلوش می‌بندد كه وصله می‌افتد روی مخرجش اما جلوش تا نافش بیرون می‌ماند و شكل این زن خیلی خنده‌دار می‌شود. وقتی وارد حمام می‌شود نگاهش به زنی می‌افتد و می‌بیند خیلی به او احترام می‌گذارند. این زن، زن داروغه بوده كه از قضا آن روز به حمام آمده بود و هنگامی كه زن می‌رود كارش را بكند و سر و كله‌اش را بشوید زن داروغه نگاهش به او می‌افتد و از او مؤاخذه می‌كند: چرا این ریختی وارد حمام شدی؟ این چیست به خودت بستی؟ زن دستش را می‌زند روی وصله دستمال پاره پاره‌ای كه روی مخرجش را پوشانده بوده و می‌گوید: در دهن داروغه رو بستم. زن داروغه از این لطیفه خوشش می‌آید و آنقدر به قیافه این زن و حرفی كه گفته بود می‌خندد كه به ریسه می‌افتد و وقتی به خانه برمی‌گردد به شوهرش می‌گوید واژ به واژار بكن كه بعد از این هركه هر جور می‌خواهد به حمام برود.
داستان ضرب المثل "یك گل دوست بدتر از هزار سنگ دشمن" را بگو.
مردی بود دو دختر داشت خیلی از آنها خوب نگهداری می‌كرد، وسواس داشت كه دخترها چون خوشگلند از خانه كمتر بیرون روند كه چشم اشخاص ناشایست به آنها نیفتد. دخترها دستور پدر را شنیده بودند اما از بس دلشان در خانه خفه می‌شد هر وقت پدر از خانه بیرون می‌رفت آنها هم دم در خانه‌شان توی كوچه می‌نشستند و به تماشای مردم مشغول می‌شدند و این رسم اكثر مردم و خانواده‌ها بود كه برای رفع دلتنگی در خانه می‌نشستند. از قضا روزی پادشاه و خدمتكارانش از جلو خانه آنها رد می‌شد چشمش به دخترها افتاد، دختر كوچكتر را پسندید و عاشق او شد. موقعی كه به قصر رسید فرستاد آن دختر را آوردند و به اجازه پدرش او را به عقد خود درآورد. بهترین قصرهای خود را به او داد آخر این دختر، خانم اول شهر و مملكت شده بود. آیا خواهرش در چه حالی بود؟ می‌توانست این همه شوكت و جلال خواهر را ببیند و هیچ نگوید؟ نه، هرگز، خیلی حسودیش می‌شد. خیلی داشت غصه می‌خورد. نمی‌دانست چه كند؟ عاقبت به فكر انتقام افتاد. برای خواهر پیغام فرستاد كه خیلی هم به خود مغرور نشو. می‌دانم كه منتظری مادر شاهزاده بشوی اما هرطور باشد داغ آن را به دلت می‌گذارم. من چه كرد و تو چه كرد چرا باید تو ملكه باشی و من دختر یك مرد فقیر؟ خواهر كه زن پادشاه بود هرچه برای خواهرش مهربانی می‌كرد، تعارف و هدیه می‌فرستاد باز هم خواهر حسود و بدطینت همان پیغام‌ها را می‌فرستاد كه داغ مادر شاهزاده شدن را به دلت می‌گذارم. این را دیگر نمی‌توانم تحمل كنم. مدت‌ها گذشت و گذشت تا خواهر اولی مادر شاهزاده شد. خداوند به او پسری داد بسیار زیبا. با كمال خوشحالی این خبر را به شاه دادند. قرار شد روز بعد شاه برای دیدن پسر كاكل‌زری به قصر زن تازه خود برود. غافل از اینكه پسری نخواهد دید زیرا به هر وسیله‌ای كه بود خواهر زن سیاه دل بچه را دزدید و به جای آن توله سگی گذاشت. اتفاقاً شاه رسید و به جای پسر خوشگل توله سگ را دید. فریادش بلند شد آنقدر خشمگین شد كه خواست زنش را بكشد. هرچه زن گریه و التماس می‌كرد قسم می‌خورد كه من پسر زائیدم نمی‌دانم چرا كتی شده به خرج شاه نرفت كه نرفت. بالاخره هم دستور داد تا كمر، زن را گچ بگیرند به مجازات اینكه توله سگ زائیده و او را در محلی كه گذرگاه مردم است نگهداری كنند تا مردم ببینند و عبرت بگیرند. چنین هم كردند. سال‌ها گذشت بزرگترها به حال دختر بدبخت تأسف می‌خوردند و بچه‌های بی‌ادب مسخره‌اش می‌كردند و سنگ و چوبش می‌زدند و او چون عادت كرده بود و چاره‌ای نداشت، تحمل می‌كرد و چیزی نمی‌گفت. روزی پسربچه هشت نه ساله‌ای بسیار موقر و آرام آمد تا نزدیك زن نگاهی به او كرد گلی را كه در دست داشت به طرف زن پرت كرد و رفت. زن برخلاف همیشه زارزار شروع به گریستن كرد آنقدر گریست كه دل همه مردم به حالش سوخت نمی‌دانستند چه بكنند. بالاخره به شاه خبر دادند. شاه كه تقریباً قضیه را فراموش كرده بود با خوشرویی با او حرف زد و گفت: "تو كه سال‌هاست به این وضع عادت كردی حالا چرا گریه می‌كنی؟ سنگ به تو می‌زدند حرف نمی‌زدی مگر توی این گل چه بود كه ناگهان عوض شدی؟" زن بیشتر گریه كرد و گفت: "مردم از این بدتر هم با من می‌كردند حرفی نداشتم تحمل می‌كردم چون از آنها توقع نداشتم اما این پسر خودم بود كه گل به من پرتاب كرد دلم سوخت گریه‌ام گرفت. نمی‌توانم آرام شوم". شاه راستی گفتار او را باور كرد. به هر ترتیبی بود بچه را پیدا كرد و مادرش را آزاد كرد و به جای خود به قصر خود برد. مادر و پسر را به هم رسانید عذرخواهی كرد و خواهر زن سیاه‌دل جفاكار را دستور داد به دم اسب دیوانه ببندند و از شهر بیرون كنند و كردند. روایت دوم سنگ دوست كشنده است در زمان‌های قدیم زنباره‌ای را سنگسار می‌كردند و بنا به حكم شرع هركس از آنجا می‌گذشت سنگی به او می‌زد. اما او اصلاً اظهار درد نمی‌كرد. تا اینكه یكی از دوستان خیلی نزدیك او از كنارش رد شد و او هم بنا به حكم شرع سنگریزه‌ای به طرف او انداخت. فریاد مرد بلند شد و گفت: "آخ! مردم". مردم از این جریان تعجب كردند و علت را پرسیدند. مرد جواب داد: "دوس داشی یامان اولی". قصه دیگری هم به طنز برای این مثل ساخته‌اند كه از این قرار است. می‌گویند دو رفیق در مكه به هم رسیدند. اولی گفت: "حاج قاسم واقعاً كه جایت در بهشت است. تو چقدر آدم نیكوكاری هستی!" حاج قاسم كه هیچ انتظار نداشت رفیقش اینطور از او تعریف كند، پرسید: "از كجا می‌گویی؟" رفیقش جواب داد: "دیروز كه ما سنگ جمره می‌انداختیم من با چشم خودم دیدم كه همه سنگ‌ها به شیطان خورد اما او خم به ابرو نیاورد، تا نوبت تو رسید و چند تا سنگ به طرف شیطان انداختی. در همین موقع بود كه شیطان فریادی از ته دل كشید. همه ما از این كار او تعجب كردیم و از شیطان پرسیدیم كه چرا از سنگ حاج قاسم به فریاد آمدی؟" شیطان جواب داد: آخر شما نمی‌دانید، دوس داشی یامان اولی!"( سنگ دوست كشنده است).
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
یك بار جستی ای ملخ، دو بار جستی ای ملخ، بار سوم چوب است و فلك
كسی كه چند بار كارهای خطرناك كرده باشد و به تصادف از كیفر نجات یافته باشد و به همین سبب شیرك شده با گستاخی بخواهد باز هم به چنان كارها دست بزند به او گویند: یك بار جستی ای ملخ، دو بار جستی ای ملخ، بار سوم چوب است و فلك. در عهد پادشاهی روزی یك زن به حمام رفت، اتفاقاً زن رمال‌باشی پادشاه در حمام بود و آن زن آمد و رختش را پهلوی رخت او بیرون آورد و وارد حمام شد. زن رمال شاه از حمام بیرون آمد و گفت: "این رخت كیست؟" گفتند: "این رخت فلان زن است". گفت: "بریزید توی آب" رخت آن زن بیچاره را به دستور زن رمال به آب ریختند. چون آن زن از حمام بیرون آمد و دید دلش سوخت و كینه آن زن را به دل گرفت و هر طور بود به خانه برگشت. شب شد. شوهرش به خانه آمد زن به او گفت: "از فردا سر كار نرو!" شوهرش گفت: "چرا؟" گفت: "میگم نرو" گفت: "پس چكار كنم؟" زن گفت: "فردا یك كتاب رمالی می‌گیری و فال‌بین و رمل‌تران میشی". شوهر گفت: "چرا؟" گفت: "میخوام شوورم رمل‌تران باشه" خب پافشاری زن بود و دلیل و برهان نمی‌خواست گفت: "باشه فردا صبح میرم و رمالی بلد میشم" اما كجا به سر كار می‌رفت؟ ریشخند زنش می‌كرد و او هیچ از رمل‌ترانی نمی‌دانست و نمی‌آموخت. اتفاقاً در آن روزها یك شب خزانه و اموال شاه را دزدیدند. شاه به رمالش رجوع كرد و گفت: "خب باید رمل بترانی و بگی كه اونا كجا هستند و كی‌ها هستند؟" رمال گفت: "كی‌ها؟" شاه گفت: "آن دزدها". هرچه رمل انداخت و به این گوشه و آن گوشه دنیا چیزی دستگیرش نشد، عاقبت گفت: "قبله عالم به سلامت باد چیزی به نظرم نمیاد!" شاه بسیار خلقش تنگ شد. رمال گفت: "سرور من خداوند وجود شما رو حفظ كنه غمین مباشید، شما می‌تونین از رمال‌های شهر كمك بگیرین". شاه همین كار را كرد و رمال‌های شهر را به حضور پذیرفت، آن زن هم شوهرش را وادار كرد برود. شوهر گفت: "ای زن من چیزی بلد نیستم". گفت: "اینی كه بلدی بگو". شوهر آن زن هم رفت پیش شاه، هیچكدام از رمال‌ها نتوانستند كاری از پیش بردارند. اما چون نوبت شوهر آن زن رسید گفت: "فدایت شوم چهل روز مهلت میخوام" شاه گفت: "باشد". آن مرد به خانه برگشت و گفت: "ای زن تو این خاك را بر سر من كردی در این چهل روزی كه مهلت گرفته‌ام اگر دزدها را پیدا نكنم مجازات خواهم شد". زن گفت: "غصه نخور خدا بزرگه" چون كه خودش او را وادار كرده بود دلداریش می‌داد. شوهر به زن گفت: "خب حالا چطور حساب این چهل روز را نگه داریم؟" زن گفت: "چهل تا خرما می‌خریم و در خمبه‌ای می‌‌گذاریم، هر شب یكی از آنها را می‌خوریم وقتی كه نزدیك باشد چهل روز تمام شود برمی‌داریم و فرار می‌كنیم". از قضا دزدها هم چهل تن بودند. كه را بخت و كه را اقبال؟... حالا خودمانیم خوبست بخت هم كه می‌آید این‌جوری بیاید. باری چهل تا دانه خرما خریدند و در یك خمبه گذاردند. شب اول شوهر گفت: "ای زن یكی از خرماها را بردار و بیا كه تو این آب را دستم كردی". از آن طرف دزدها می‌توانستند كه كار به چه كسی واگذار شده رئیس‌شان به پشت بام اتاق او آمد و از سوراخ سقف اتاق ناظر كارهای او بود و به حرف‌هاشان گوش می‌داد. چون زن یكی از خرماها را آورد اتفاقاً از خرمای دیگر بزرگتر بود شوهر به زنش گفت: "زن! جاش را نگاه دار كه یكی ازجمله چهل تا آمده، یكی از گنده‌هاش هم هست!" مقصود شوهر خرما بود. اما دل رئیس دزدها در آن بالا به لرزه افتاد، گفت: "ای وای بر حال ما چكار كنیم؟" آن شب گذشت، شب دیگر شوهر به خانه آمد، از آن طرف هم رئیس دزدها یكی از دزدها را همراه آورد تا او هم این عجایب را بشنود. زن رمال خرمای دیگری آورد. رمال گفت: "ای زن بدان حالا ازجمله چهل تا دوتاش آمده است!" دزدها مخ ‌شان داغ شد. شب سوم رئیس همه دزدها را خبر كرد كه این منظره را ببیند. سه‌ تای آنها دم سوراخ گوش دادند. توی اتاق رمال به زنش گفت: "بردار و بیا كه حالا دیگر خیلی شدند، یعنی سه تا شدند و ما نزدیك شدیم!!" دزدها از تعجب دهانشان باز ماند. پس از شور و مشورت از پشت‌بام پایین آمدند و با احترام وارد اتاق شدند و گفتند: "ای آقا! خواهش داریم..." رمال گفت: "چه خبر است؟" گفتند: "دست ما به دامن تو، ای رمال راست می‌گویی، ما اموال شاه را دزدیده‌ایم، بیا همه را به تو تحویل می‌دهیم، شتر دیدی ندیدی، ما را لو نده، در فلان قبرستان و در فلان سردابه زیرزمین است برو بردار و تحویل شاه بده، پیش شاه از ما صحبت نكن، بگو خودت رمل انداختی و پیدا كردی!" رمال از شادی روی پا بند نبود، شبانه به نزد شاه رفت و گفت: "شاها اموال را پیدا كردم" شاه هم خوشحال شد و همان شب اموال را از محل مذكور بیرون آوردند و به قصر بردند. رمال هم شد یكی از نزدیكان و خاصان شاه، روزی زن رمال تازه شاه به حمام رفت از قضا زن رمال قدیمی هم به حمام آمد تا وارد حمام شد، آن زن از حمام بیرون آمد و گفت: "این رخت كیست؟" گفتند: "از زن رمال قدیمی شاه" گفت: "بریزید در آب" لباس آن زن را در آب ریختند، زن رمال تازه به خانه آمد و به شوهر گفت: "دیگر برای من بس است، من به مراد مطلوب خودم رسیدم. فردا دیگر به نزد شاه نرو و دنبال كار قدیمیت برو" شوهر گفت: "زن! نمی‌شود" زن گفت: "من راه یادت می‌دهم فردا صبح وقتی شاه بر تخت نشست و ترا به حضور پذیرفت تو نزد او برو و جیقه او را از سرش بردار و به زمین بزن. او به غلامان خواهد گفت بگیرید این دیوانه را و بیرونش كنید و تو از آنجا راحت خواهی شد" فردای آن روز همین كار را كرد تا جیقه شاه را از سرش برداشت و به زمین زد عقرب سیاهی از توی جیقه درآمد. شاه از دیدن این وضع خیلی شاد شد و رمال‌باشی را احترام زیادی كرد. رمال شب آمد به خانه و ماجرا را برای زنش گفت. زن گفت: حوله بر خود پیچید و خواست بخوابد تو برو یك پای او را تنگ بگیر و از تخت‌گاه حمام به پائینش بكش او روی زمین خواهد افتاد و به غلامان خواهد گفت بگیرید این دیوانه را و برانید آن وقت تو راحت می‌شوی". رمال‌باشی هم همین كار را كرد و درست همان موقع كه پای شاه را زیر در كشید سقف همان جا فرو ریخت و همه تعجب كردند كه چنین پیش‌بینی كرده بود شاه او را خلعت فراوانی داد، رمال هر روز از روز پیش به شاه نزدیكتر می‌شد. زن از چاره‌ جویی تنگ آمد. دیگر چیزی نمی‌گفت چون طالع از پی طالع می‌آمد اما رمال غصه می‌خورد كه وقتی كار به او رجوع كنند او از عهده‌اش برنیاید. آخر یك روز شاه او را با عده‌ای از خاصان به شكار دعوت كرد به شكار رفتند. وقتی آهویی را دنبال می‌كردند ناگهان ملخی بزرگ بر زین اسب شاه نشست شاه بی‌آنكه كسی ا همراهانش متوجه شوند او را گرفت و مشتش را به هوا برد و گفت: "های كی می‌تواند بگوید در مشت من چیست؟" هیچكس چیزی نگفت به رمال خود گفت: "دوست من ای كسی كه خدا ترا برای من فرستاد تا مرا از پیش‌آمدها مطلع كنی در دستم چیست؟" رمال زرد شد، سرخ شد كاری از دستش ساخته نبود این ضرب‌المثل را به زبان آورد كه یك بار جستی ای ملخ دو بار جستی ای ملخ بار سوم چوب است و فلك، مقصود رمال حادثه دزدها و حادثه جیثه و حمام بود كه یعنی من از همه آنها جستم حالا چكنم؟ چوب است و فلك، شاه ملخ را به هوا پرتاب كرد و گفت: "بارك‌الله! مرحبا! تو رمال درجه یك دنیا هستی!"
داستان ضرب المثل "هولی نمكی سرش آمده" را بگو.
این ضرب‌المثل را در مورد كسانی می‌گویند كه اول كاری را با شتاب شروع می‌كنند و در آخر خسته می‌شوند و دست از كار می‌كشند. روزی یك هولی را می‌بردند نمك بارش كنند، در موقع رفتن پرسیدند هولی كجا می‌روی؟ با شادی گفت: "نمك، نمك، نمك". چون نمك بارش كردند و برگشت، بارش سنگین بود و رنج می‌برد، پرسیدند: "هولی از كجا می‌آیی؟" با بیچارگی و بدبختی گفت: "ن..م...ك، ن...م...ك، ن...م...ك".
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
نه می‌خواهم خدا گوساله را به همسایه‌ام بدهد و نه ماده گاو را به من
این مثل را برای مردم حسود می‌آورند و می‌گویند: زنی كه همیشه به همسایه‌ها و دیگران حسودی می‌كرد و از این بابت خیلی هم عذاب می‌كشید، روزی به درگاه خداوند متعال نالید و از او یك ماده گاو درخواست كرد. همسایه‌ای كه شاهد تقاضای او بود، گفت: "چون تو خیلی حسودی، خدا به تو گاو نمی‌دهد، مگر از خدا بخواهی كه اول گوساله‌ای به همسایه‌ات بدهد و بعد ماده گاوی به تو". زن حسود در جواب گفت: "حالا كه اینطور است، نه می‌خوام خدا گوساله را به همسادم بدد، آنه ما دیگوا به من".
داستان ضرب المثل "هر كه چاهی بكنه بهر كسی اول خودش دوم كسی" را بگو.
چون كسی به دیگری بدی كند یا در مجلسی یك نفر از بدی‌هایی كه با او شده صحبت كند مردم می‌گویند آنكه برای تو چاه می‌كند اول خودش در چاه می‌افتد. در زمان حضرت محمد(ص) شخصی كه دشمن این خانواده بود هر وقت كه می‌دید مسلمانان پیشرفت می‌كنند و كفار به پیغمبر ایمان می‌آورند خیلی رنج می‌‌كشید. عاقبت نقشه كشید كه پیغمبر را به خانه‌اش دعوت كند و به آن حضرت آسیب برساند. به این منظور چاهی در خانه‌اش كند و آن را پر از خنجر و نیزه كرد آن وقت رفت نزد پیغمبر و گفت: "یا رسول‌الله اگر ممكن میشه یك شب به خانه من تشریف ‌فرما بشید". حضرت قبول كرد، فرمود: "برو تدارك ببین ما زیاد هستیم". شب میهمانی كه شد پیغمبر(ص) با حضرت علی(ع) و یاران دیگرش رفتند خانه آن شخص. آن شخص كه روی چاه بالش و تشك انداخته بود بسیار تعارف كرد كه پیغمبر روی آن بنشیند. پیغمبر بسم‌آلله گفت و نشست. آن شخص دید حضرت در چاه فرو نرفت خیلی ناراحت شد و تعجب كرد. بعد گفت حالا كه حضرت در چاه فرو نرفت در خانه زهری دارم آن را در غذا می‌ریزم كه پیغمبر و یارانش با هم بمیرند. زهر را در غذا ریخت آورد جلو میهمانان، اما پیغمبر فرمود: "صبر كنید" و دعایی خواند و فرمود: "بسم‌الله بگویید و مشغول شوید" همه از آن غذا خوردند. موقعی كه پذیرایی تمام شد پیغمبر و یارانش به راه افتادند كه از خانه بیرون بروند. زن و شوهر با هم شمع برداشتند كه پیغمبر را مشایعت كنند. بچه‌های آن شخص كه منتظر بودند میهمانان بروند بعد غذا بخورند، وقتی دیدند پدر و مادرشان با پیغمبر از خانه بیرون رفتند پریدند توی اتاق و شروع كردند به خوردن ته بشقاب‌ها. پیغمبر كه برای آنها دعا نخوانده بود همه‌شان مردند. وقتی كه زن و شوهر از مشایعت پیغمبر و یارانش برگشتند دیدند بچه‌هاشان مرده‌اند. آن شخص ناراحت شد دوید سر چاه و به تشكی كه بر سر چاه انداخته بود لگدی زد و گفت: "آن زهرها كه پیغمبر را نكشتند، تو چرا فرو نرفتی؟" ناگهان در چاه فرو رفت و تكه‌تكه شد. از آن موقع می‌گویند: "چه مكن بهر كسی اول خودت، دوم كسی".
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی
می‌گویند: درویشی بود كه در كوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: "هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی" اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید و خوب گوش داد كه ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت: "من پدر این درویش را در می‌آورم". زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یك فتیر شیرین پخت و كمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: "من به این درویش ثابت می‌كنم كه هرچه كنی به خود نمی‌كنی". از قضا زن یك پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود یك دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی كرد و گفت: "من از راه دور آمده‌ام و گرسنه‌ام" درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان!" پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: "درویش! این چی بود كه سوختم؟" درویش فوری رفت و زن را خبر كرد. زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور كه توی سرش می‌زد و شیون می‌كرد، گفت: "حقا كه تو راست گفتی؛ هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی".
داستان ضرب المثل "عجب سر گذشتی داشتی كل علی؟" را بگو.
چون یك نفر به دقت تمام برای دیگری حرف بزند اما آخر كار ببیند كه حرفش در او اثر نكرده، این مثل را به زبان می‌آورد. یك بابایی مستطیع شده بود و به مكه رفته بود و برگشته بود و شده بود حاجی و همه به او می‌گفتند: حاجلی (حاج علی) اما یك دوست قدیمی داشت كه مثل قدیم باز به او می‌گفت: كللی (كل علی ـ كربلایی علی). مثل اینكه اصلاً قبول نداشت كه این بابا حاجی شده! این بابا هم از آن آدم‌هایی بود كه تشنه عنوان و لقب هستند و دلشان لك زده برای عنوان! اگر هزار بلا سرشان بیاید راضیند اما به شرط اینكه اسم و عنوان آنها را با آب و تاب ببرند! حاج علی پیش خودش گفت: باید كاری بكنم تا رفیقم یادش بماند كه من حاجی شده‌ام به این جهت یك شب شام مفصلی تهیه دید و رفیقش را دعوت كرد. بعد از اینكه شام خوردند، نشستند به صحبت كردن و او صحبت را به سفر مكه‌اش كشاند و تا توانست توی كله رفیقش كرد كه حاجی شده! توی راه حجاز یك نفر سرش به كجاوه خورد و شكست و یك همچین دهن وا كرد، آمدند و به من گفتند حاج علی از آن روغن عقربی كه همراهت آورده‌ای به این پنبه بزن، بعد گذاشتند روی زخم، فردا خوب خوب شد همه گفتند خیر ببینی حاج علی كه جان بابا را خریدی. در مدینه منوره كه داشتم زیارت می‌خواندم یكی از پشت سر صدا زد "حاج علی" من خیال كردم شما هستی برگشتم، دیدم یكی از همسفرهاست، به یاد شما افتادم و نایب‌الزیاره بودم. توی كشتی كه بودیم دو نفر دعوایشان شد نزدیك بود خون راه بیفتد همه پیش من آمدند كه حاج علی بداد برس كه الان خون راه می‌افتد. وسط افتادم و آشتی‌شان دادم همسفرها گفتند: خیر ببینی حاج علی كه همیشه قدمت خیر است. نزدیكی‌های جده بودیم كه دریا طوفانی شد نزدیك بود كشتی غرق شود كه یكی از مسافرها گفت: حاج علی! از آن تربت اعلات یك ذره بینداز توی دریا تا دریا آرام بشود. همین كه تربت را توی دریا انداختم دریا شد مثل حوض خانه‌مان... همه همسفرها گفتند: خدا عوضت بده حاج علی كه جان همه ما را نجات دادی. خلاصه گفت و گفت تا رسید به در خانه‌شان: همه اهل محل با قرابه‌های گلاب آمدند پیشواز و صلوات فرستادند و گفتند حاج علی زیارت قبول... همین كه پایم را گذاشتم توی دالان خانه و مادر بچه‌ها چشمش به من افتاد گفت: وای حاج علی‌جون... همین را گفت و از حال رفت. خلاصه هی حاج علی حاج علی كرد تا قصه سفر مكه‌اش را به آخر رساند وقتی كه خوب حرف‌هاش را زد، ساكت شد تا اثر حرف‌هاش را در رفیقش ببیند، رفیقش هم با تعجب فراوان گفت: عجب سرگذشتی داشتی كل علی؟!
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
حلاج گرگ بوده!
هركس دنبال كار و معامله‌ای برود و سودی نبرد می‌گویند فلانی حلاج گرگ بوده! در دهی حلاجی بود كه با كمان حلاجیش پنبه می‌زد و معاش می‌كرد تا اینكه در ده خودش كار و بار كساد شد. به ده دیگری كه در یك فرسخی ده خودشان بود می‌رفت و پنبه می‌زد و عصر به ده خودشان برمی‌‌گشت. یك روز زمستان كه برف آمده بود و حلاج هم برای نان درآوردن مجبور بود به همان ده برود، صبح كمانش را برداشت و راه افتاد نصفه‌‌های راه دو تا گرگ گرسنه به او حمله كردند. مرد حلاج هرچه كمان حلاجی را به دور خودش چرخاند گرگ‌‌ها نترسیدند. فكری كرد و روی دو پا نشست و با چك (دسته) كمان كه روی زه كمان می‌زنند و صدای "په په په" می‌دهد شروع كرد به كمانه زدن. گرگ‌‌ها از صدای كمان ترسیدند و كمی عقب رفتند و ایستادند. تا حلاج كمان را می‌زد گرگ‌‌ها نزدیك نمی‌آمدند اما تا خسته می‌شد و كمان نمی‌زد گرگ‌‌ها حمله می‌كردند. حلاج بیچاره از ترس جانش از صبح تا عصر همانطور كمان می‌زد تا اینكه عصر سواری پیدا شد و گرگ‌‌ها فرار كردند مرد حلاج عصر با دست خالی خسته و وامانده به خانه‌اش آمد. زنش دید كه امروز چیزی نیاورده گفت: "مگه امروز كار نكردی؟" گفت: "چرا، امروز از هر روز بیشتر كار كردم ولی مزد نداشت!" گفت: "چرا مزد نداشت؟" جواب داد: "ای زن من امروز حلاج گرگ بودم!"
داستان ضرب المثل "گربه تنبل را موش طبابت می‌كند" را بگو.
می‌گویند: در زمان‌های قدیم پیرزن نخ ‌ریسی بود كه از چند سال پیش شوهرش مرده بود و با دو تا گربه‌اش زندگی می‌كرد. اسم یكی از گربه‌‌ها عروس بود و اسم یكیش هم ملوس. گربه عروس خیلی زرنگ بود و روزی نبود كه چند تا موش گت و گنده از پشت كندو و هیمه‌های پیر زال نگیرد و سبیلی چرب نكند برعكس او ملوس، گربه خیلی تنبل و تن‌پروری بود و بیشتر وقت‌‌ها می‌رفت پهلوی پیرزن و آنقدر لوس‌ بازی در می‌آورد تا پیرزن از غذای خودش یك چیزی به او می‌داد. موش‌های خانه پیرزن خیلی از عروس می‌ترسیدند اما میانه‌شان با ملوس خیلی خوب بود به‌ طوری كه وقتی ملوس تنبل می‌خوابید موش‌‌ها از سر و كولش بالا می‌رفتند، بعضی از موش‌‌ها شیطان هم زیر دم او سیخونك می‌زدند، خلاصه وقتی موش‌‌ها از تنبلی و بی‌بخاری ملوس خبردار شدند قرار گذاشتند چند تا از گردن كلفت‌هاشان بروند پیش او و میانه آن دو تا را به هم بزنند تا از شر آن یكی خلاص شوند. در همین گیر و دار ملوس ناخوش شد و به سراغ رفقاش رفت و از آنها كمك خواست، موش‌‌ها هم دور او جمع شدند تا فكری به حالش كنند. پیرزن كه از بدحالی و ناخوشی ملوس باخبر بود به همراه زن همسایه وارد خانه شد. زن همسایه همین كه چشمش به گربه و موش‌‌ها افتاد رو كرد به پیرزن و گفت: "اینها چه میكنن؟ این چه وضعیه؟" پیرزن جواب داد: "این گربه من ناخوشه، مرضش هم تنبلی است، حتماً رفته پیش موش‌‌ها به حكیمی؟" زن همسایه خنده‌ای كرد و گفت: "بله! گربه تنبل ره موش حكیمی منه!" (گربه تنبل را موش طبابت می‌كند!).
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
كره را روغن كردی
هر وقت یك نفر از دیگری كمك بخواهد و عوض كمك و فایده، زیان و ضرر ببیند این مثل را می‌گوید. در یكی از آبادی‌های بروجرد اربابی بوده خیلی ظالم و سخت‌گیر. یك روز حكم می‌كند رعیت‌‌ها جفتی دو من كره برای سر سلامتی او بیاورند. رعیت‌‌ها هم چیزی نداشتند. هرچه فكر می‌كنند چه كنند عقلشان به جایی نمی‌رسد. آخرش می‌روند و دست به دامن كدخدا می‌شوند و از او می‌خواهند كه پیش ارباب برود و بخواهد كه آنها را ببخشد و از دادن كره معافشان كند. كدخدا هم بادی به غبغب می‌اندازد و قول می‌دهد كه كارشان را درست كند و پیش ارباب برود. كدخدا پیش ارباب می‌رود و می‌گوید: "ارباب! رعیت‌‌ها امسال كار زیادی ندارند، قوه‌شان نمی‌رسد جفتی دو من كره بدهند یك لطفی بهشان بكن". مالك از خدا بی‌خبر هم كه رعیت‌هاش را خوب می‌شناخته و می‌دانسته كه چقدر صاف و صادقند می‌گوید: "والله كدخدا هرچه فكر می‌كنم ترا ناراضی بفرستم دلم راضی نمیشه، برو به رعیت‌‌ها بگو كره را بهشان بخشیدم جفتی دومن روغن بیارن!" كدخدا هم به خیال اینكه برای رعیت‌‌ها كاری كرده خوشحال و خندان می‌آید و رعیت‌‌ها را جمع می‌كند و می‌گوید: "مردم! هی بگید كدخدا آدم خوبی نیست، رفتم پیش ارباب آنقدر التماس كردم تا راضی شد به جای دو من كره، دو من روغن بدین! حالا برید و به جان من دعا كنین!"
داستان ضرب المثل "روی یخ گرد و خاك بلند نكن" را بگو.
وقتی كسی بیخود و بی‌جهت بهانه بگیرد این مثل را می‌گویند. روزهای آخر زمستان بود و هنوز كوه‌‌ها برف داشت و یخبندان بود، چوپانی بز لاغر و لنگی را كه نمی‌توانست از كوره ‌راه‌های یخ بسته كوه بگذرد در سر "چفت"(آغل) گذاشت تا حیوان در همان اطراف چفت و خانه بچرد. عصر كه می‌شد و چوپان گله را از صحرا و كوه می‌آورد این بز هم می‌رفت توی رمه و قاطی آنها می‌شد و شب را در "چفت" می‌خوابید. یك روز كه بز داشت دور و بر چفت می‌چرید و سگ‌‌ها هم آن طرف خوابیده بودند یك گرگ داشت از آنجا رد می‌شد و بز را دید اما جرأت نكرد به او حمله كند چون می‌دانست كه سگ‌های ده امانش نمی‌دهند. ناچار فكری كرد و آرام‌آرام پیش بز آمد و خیلی یواش‌ و آهسته بز را صدا كرد. بز گفت: "چیه؟ چه می‌خواهی؟" گرگ گفت: "اینجا نچر" بز گفت: "برای چه؟" گرگ گفت: "میدانی چون دیدم تو خیلی لاغری دلم به رحم آمد خواستم راهی به تو نشان بدهم كه زود چاق بشوی" بز با خودش گفت: "شاید هم گرگ راست بگوید بهتر است حرف گرگ را گوش بدهم بلكه از این لاغری و بیحالی بیرون بیایم" بعد از گرگ پرسید: "خب بگو ببینم چطور من می‌تونم چاق بشم؟" گرگ گفت: "این زمین، زمین وقف است و علفش ترا فربه و چاق نمی‌كند، راهش هم اینست كه بروی بالای آن كوه كه من الان از آنجا می‌آیم و از علف‌های سبز و تر و تازه آنجا بخوری من هم دارم می‌روم به سفر!" بز با خودش فكر كرد كه خب گرگ كه به سفر می‌رود و آن طرف كوه هم رمه گوسفندها و چوپان هست بهتر است كه كمی صبر كنم وقتی گرگ دور شد من هم بروم آنجا بچرم عصر هم با گوسفندها برگردم. گرگ كه بز را در فكر دید فهمید كه حیله‌اش گرفته، از بز خداحافظی كرد و به راه افتاد و رفت سر راه بز كمین كرد. بز هم كه دید گرگ راهش را گرفت و رفت خیالش راحت شد و شروع كرد از كوه بالا رفتن، اما توی راه یك مرتبه دید كه ای دل غافل گرگه دارد دنبالش می‌آید. بز فكری كرد و ایستاد تا گرگ به او رسید. بز گفت: "می‌دانم كه می‌خواهی مرا بخوری، من هم از دل و جان حاضرم چون كه از زندگیم سیر شده‌ام، فقط از تو می‌خواهم كه كمی صبر كنی تا بالای كوه برسیم و آنجا مرا بخوری، چون كه اگر بخواهی اینجا مرا بخوری نزدیك ده است و از سر و صدا و جیغ من سگ‌‌ها می‌آیند و نمی‌گذارند مرا بخوری آن وقت، هم تو چیزی گیرت نمی‌آید و هم من این وسط نفله می‌شوم اگر جیغ هم نكشم نمی‌شود آخر جان است بادمجان كه نیست!" گرگ دید نه بابا بز هم حرف ناحسابی نمی‌زند. خلاصه شرطش را قبول كرد و بز از جلو و گرگ از عقب بنا كردند از كوه بالا رفتن، گرگ كه دید نزدیك است بالای كوه برسند شروع كرد به بهانه گرفتن و سر بز داد زد كه "یخ سرگرد نده" بز كه فهمید گرگ دنبال بهانه است با مهربانی گفت: "ای گرگ من كه می‌دانم خوراك تو هستم، تو خودت هم كه می‌دانی هرچه به قله كوه برسیم امن‌تر است پس چرا عجله می‌كنی من كه گفتم از زنده بودن سیر شدم وگرنه همان پایین كوه جیغ می‌كشیدم و سگ‌‌ها به سرعت می‌ریختند". گرگ گفت: "آخه كمی یواش برو، گرد و خاك نكن نزدیكه چشمای من كور بشه". بز گفت: "آی گرگ! روی یخ راه رفتن كه گرد نداره، بیجا بهانه نگیر" خلاصه راهشان را ادامه دادند تا به سر كوه برسند. اما گرگ از پشت سرش ترس داشت كه مبادا سگ‌های ده از كار او خبردار شده باشند و دنبالش بیایند و هرچند قدمی كه می‌رفت نگاهی به پشت سرش می‌كرد بز هم كه می‌دانست چوپان و گوسفندها سر كوه هستند دنبال فرصتی بود تا فرار كند. تا اینكه وقتی باز هم گرگ برگشت تا به پشت سرش نگاه كند بزه تمام زورش را داد به پاهایش و فرار كرد و خودش را به گله رساند. سگ‌های گله هم افتادند دنبال گرگ و فراریش دادند. بز با خودش عهد كرد كه دیگر به حرف دیگران گوش نكند و اگر بتواند از گرگ هم انتقام بگیرد. فردای آن روز همان گرگ بز را دید كه باز در جای دیروزی می‌چرد. با خودش گفت: "اینجا گرگ زیاد است او كه مرا نمی‌شناسد می‌روم پیشش شاید امروز او را گول بزنم ولی دیگر به او مجال نمی‌دهم كه فرار كند". با این فكر رفت پیش بز، بز هم كه از همان اول او را شناخت خودش را به نفهمی زد كه مثلاً گرگ را نمی‌شناسد. گرگ گفت: "آهای بز! اینجا ملك وقفه، بهتره اینجا نچری بری جای دیگه". بز گفت: "من حرف تو را باور نمی‌كنم مگر به یك شرط، اگر شرط مرا قبول كنی آن وقت هر جا كه بگی میرم" گرگ گفت: "شرط تو چیه؟" بز گفت: "اگر حاضر بشی و بری روی آن تنور گرم و دو دستت را یك بار در لب آن به زمین بزنی و قسم بخوری كه این ملك وقفی است آن وقت من حرفت را باور می‌كنم". گرگ گفت: "خب اینكه كاری نداره" و به سر تنور رفت تا قسم بخورد، زیر چشمی هم اطراف را می‌پایید كه نكند سگ‌‌ها یك مرتبه به او حمله كنند غافل از اینكه یك سگ قوی بزرگ داخل تنور خوابیده است همین كه رفت سر تنور و دست‌هایش را لبه تنور زد و مشغول قسم خوردن شد سگی كه توی تنور خوابیده بود از خواب بیدار شد و به گرگ حمله كرد. سگ‌های ده هم رسیدند و او را پاره‌پاره كردند.
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
بیل منو نسونی ‌ها!...
یك روز مردی در زراعت خود مشغول آبیاری بود، مردی را دید كه سوار بر اسب از نزدیك زمینش می‌گذرد. برزگر بیخود مرد سواره را صدا كرد و گفت: "بیل منه نسونی ‌ها!..." سوار پرسید: "مگه بیل تو به چه دردی می‌خوره؟" برزگر ساده‌لوح گفت: "اگر بیل منو به آهنگری بدی برات نعل اسبی درست می‌كنه" سوار وقتی كه دید برزگر آدم صاف و ساده‌ای است و تنش می‌خارد از اسب پیاده شد و یك كتك جانانه به او زد و بیلش را هم ازش گرفت و رفت.
داستان ضرب المثل "استاد علم! این یكی را بكش قلم!" را بگو.
مرد خیاطی پارجه مشتری را كه برش می‌كرد تك قیچی و اضافه مانده پارچه را پس‌انداز می‌كرد و به صاحبانش نمی‌داد. شبی در خواب دید روز قیامت شده و او را زیر علم دادخواهی برده‌اند و مشتری‌های او دارند با قیچی آتشین گوشت و پوست او را می‌برند و می‌برند از خواب پرید و با خودش عهد كرد كه دیگر این كار را نكند و باقیمانده پارچه را به صاحبش پس بدهد. فردا به شاگردش سفارش كرد كه هر وقت دیدی من تكه‌های پارچه را برمی‌دارم تو بگو: "استا، علم" . از قضا روزی یك پارچه گرانقیمت آوردند كه به تكه‌های آن طمع كرد هرچه كرد دید نمی‌تواند از این یكی بگذرد همین كه برداشت شاگرد گفت: "استا، علم" استا گفت: "این یكی را بكش قلم!" روایت دوم علم علم، درد ورم ـ زری كه نبود توی علم! خیاطی بود كه قسمتی از پارچه‌های مردم را موقعی كه رخت و لباس براشان می‌دوخت برمی‌داشت و وقتی كه زیاد می‌شد پوشاكی درست می‌كرد و می‌فروخت. شبی در عالم خواب دید كه مرده و جلو تابوتش علم‌های همه رنگ در حركت است و به او می‌گویند: "این علم‌ها از پارچه‌هایی است كه موقع خیاطی دزدیدی" بعد از تقلا و پیچ و تاب زیاد از خواب بیدار شد و پشیمان از كرده‌های گذشته با خودش عهد كرد كه دیگر دزدی نكند. وقتی هم به دكان رفت به شاگردش سپرد كه: "هر وقت خواستم از پارچه مردم ببرم و بدزدم تو بگو: "علم علم" تا من دست از دزدی بردارم". اتفاقاً زد و یك پارچه زربفتی پیش خیاط آوردند. خیاط كه چشمش به پارچه زری گران‌قیمت افتاد عهدی كه با خودش كرده بود یادش رفت و قیچی را برداشت تا یك تكه از آن را بچیند و برای خودش بردارد . شاگرد كه استاد را می‌پایید گفت: "علم علم" استاد اعتنایی به حرف او نكرد. شاگرد این دفعه با فریاد گفت: "استا، علم علم" خیاط از فریاد شاگرد اوقاتش خیلی تلخ شد و داد زد: "چه خبرته! علم علم و درد ورم ـ زری كه نبود توی علم!"
درباره ضرب المثل زیر توضیح بده
دره، آی ملا! دوباره بسم‌الله
ملایی با درویشی همكار و شریك بود به هر منزلی كه می‌رفتند موقع ناهار یا شام ملا كمی كه می‌خورد دست از غذا می‌كشید و می‌گفت: "الحمدلله" درویش بیچاره هم كه هنوز نصف شكمش خالی بود و مجبور می‌شد دست از غذا بكشد و گرسنه بماند. چند بار درویش به ملا گفت كه: "رفیق این كار خوبی نیست، تو زود دست می‌كشی من گرسنه می‌مانم" اما ملا این عادت از سرش نمی‌افتاد. درویش در فكر چاره افتاد كه ملا را گوشمالی بدهد. یك روز كه از دهی به ده دیگر می‌رفتند در دره خلوتی او را گرفت و با تبرزینش تا جایی كه می‌خورد زد تا بیهوش شد. ملا وقتی به هوش آمد درویش گفت: "مبادا بعد از این سر سفره مردم زود دست از خوردن بكشی و مرا گرسنه بگذاری". ملا كه كتك خورده بود. قول داد كه بعد از این تا درویش دست نكشیده او هم دست از خوردن نكشد. چند روزی ملا سر قول و قرارش بود تا اینكه روزی ملا به عادت قدیم وسط غذا خوردن دست از غذا كشید و الحمدالله گفت: درویش رو كرد به ملا و گفت: "آی دره دكی ملا"1 ملا كه قول و قرارش با درویش و كتكی كه توی دره خورده بود یادش آمد زود گفت: "بله قربان تازه دن بسم‌الله"2 و دوباره شروع به خوردن كرد. ۱- كتكی كه تو دره خوردی یادت بیاد . ۲- بله قربان دوباره بسم الله