Search is not available for this dataset
text
stringlengths 8
240k
|
---|
بیآنکه مهلت فریاد
|
فراموشم کنی پدر !
|
آمیخته بودیم و چسب خورده بودیم انگار
|
بالا آوردم .
|
یک جا زرد شد وزنمان
|
چشمهایت قرمز و سنگین
|
سنگ ساعت افتاد و شکست
|
تختی که برای یک نفر
|
آماده کرده بود خودش را
|
هی پرت میشدی
|
و چقدر دلم میخواست طناب شوم
|
که میخ شدم به جات
|
قرمز و سنگین
|
و خرده چوبهای تخت یک نفره را
|
از وزن سنگیم
|
بهش میگم فلانی ! داری خودتو به گا می دی . د آخه چه مرگته ؟ بر می گرده و یه نگاه تقریباً هیچ حالتی بهم میکنه و میگه میخوام ترک تحصیل کنم
|
بهش میگم کس خول ! نشیهای نمیفهمی ؟ دستت به اون لیوان لب پر شدهه بریده . داره خون می یاد باز هم یه نگاه تقریباً هیچ حالتی میکنه و میاد که بگه این ظرفارو بشورم چسب زخم میزنم میزنم تو پرش و حرفشو قطع میکنم و میگم که ببند اون دهنتو ! دوباره میخوای مث این تخرمه کسهای شفته لب و لوچه هی نق نق کنی و بگی که بدبختترین و بیچارهترین و لگد عاطفی خوردهترین آدم زمینی ؟
|
اما فلانی این جای داستان به صورت کاملاً غیر مترقبه و اتفاقی کم رنگ و کم رنگ تر میشود و بینهایت سحرآمیز محو میشود کلاً از این قسمت . و من حالا یک سفارش قهوه دارم اسپرسو تلخ تلخ دبل شات برای زن تقریباً سی ساله با موهای مشگی کاملاً یک دست که روی شقیقههایش انگار کمی گندم چسبانده باشند با یک احتمالاً چسب مایع بینهایت قوی و شفاف و یک کتاب با جلد قرمز و صورتی دامنی که انتهای جنوب شرقیاش از پشت که نگاه کنی درست چهار تا و نیم چین خورده و چهارده تا منجوق به چینها دوخته شده به همراه یازده ملیله ی کامل و یک ملیله ی نصفه که احتمالاً باید در سانحهای مثل گیر کردن چینهای دامن میان درب یک ماشین یا چیزی شبیه به تاکسیهای عمومی شکسته باشد
|
سفارش را میزنم و چون پیش بندم به خاطر سفارش قبلی دو هات چاکلت با طعمهای مختلف و یک قهوه ی ترک شیرین به گه کشیده شده نمیدانم از کجا دوباره فلانی پیدایش میشود و شات قهوه را به همراه ملزماتش سر میز میگذارد و دوباره به سمت من عقب میکشد و دوبارهگورش را گم میکند .
|
این جای داستان کمی بعدها اتفاق میافتد . شیشههای یخ زده ی یک اتاق کوچک دانشجویی در زیر راه پلههای چقر یک تولیدی پوشاک درست ساعت یک و چهل دقیقه بامداد شروع به بخار گرفتن میکند و اتاقی که تا چهل دقیقه پیش با زور یک شوفاژ کمی گرم مینمود حالا دارد آتش میشود یک پارچه از بس که سایش تن هامان شدید میشود و گایش بالا میگیرد .
|
فلانی یک بار هم اینجای داستان پیدایش میشود زار زار گریه میکند و در حالی که نفس نفس میکنم و عرق به من نگاه میکند و از آدمها حالش به هم میخورد آدمهایی که عوض شدند آدمهای پوچ فراموش کار عارفان و عاشق مسلکانی بیمایه . مردهای بی خایه دختران گشنه ی هرزه و فلانیهای شکست خورده ساده انگار لگد عاطفی خوردهترین
|
فلانی دیگر قرار نیست نه در این داستان و نه در هیچ کجای زمین پیدایش شود و دیگر نمیتوانم تحقیرش کنم . و دیگر قرار نیست لیوان ها دستهایش را پاره کنند .
|
من از حیضیترین تخم مادران روی زمین با حفظ سمت همین حالا و در حضور هفتاد میلیون حرام زاده کون نشور و با حفظمجدد تمام و کمال سمت اعلام میکنم دیگر برایت نمیخواهم به نوشتن نمیخواهم به فکر کردن به گفتن و به هر چیز دیگری که تا به حال مسرانه پا گیرش بودهام
|
این شاید به قطع یقین آن چیزی است که میخواستهای و هیچ وقت جرأتش را نداشتهای به گفتن به خواستن به فکر کردن زبان آوردن و به هر چیز دیگری که تا به حال مسرانه پا گیرش نبودهای .
|
زندگی ما یک مشت تخم حیضان بیسرپناه ولگرد و آوارههای بیچارهای که برای گذران زندگی کیریمان رو میزنیم به این و آن هرزه تر از خودمان به مراتب سختتر از آن است که بتوانی به تصور کردنش که بتوانی درکش کنی . برای چون تویی که مادرت همیشه دروغ گفته راجب پدرت و آن کسی که باردارش کرد خدای بیهمتا بود به معجزه ی خرمایی که از درخت برای مادرت فرستاد و همگان میدانند که تو تعبیه شده بودی درگوشت آن خرما و برای این حرفهایم استناد میکنم به آیات شریفهای که در باب لبهایت انزال زودرس شدهاند حتی قبل از بعثت حضرت خاتم علیه الرحمه .
|
و همانا که برای وضع حمل دیوار اتاق خانهتان شکافته و مادرت مدتها بین دیوار بوده و پدرت چه گریهها که نمیکرد از فقدانش تا یک هفته که دوباره دیوار باز شد از هم و مادرت در حالی که گویی قرص ماه کاملی در دست داشته پا به اتاق میگذارد و بیچاره پدرت که تا چند سال و چند ماه و چندین شبانه روز سر گیجه ی حاد گرفته بود و میترسید که نزدیک مادرت شود شاید از عذاب الهی که مبادا خدای نا کرده خالق دادار انگار کند که پدر به حوریهای بهشتی همچون مادرت چشم دارد
|
با همه این حرفها و حدیث ها و اسطورههای دینی مقدس که لعنت خدا و انبیای الهی به انضمام صد و بیست و چهار هزار نفر نایب بر حق ولایت بر کسانی که انکار میکنند من از حیضیترین تخم مادران روی زمین با حفظ سمت همین حالا اعلام میکنم
|
دیگر برایت نمیخواهم به نوشتن فکر کردن به گفتن و به هر چیز دیگری که تا به حال پا گیر پای خستهام بوده است .
|
از انتهای همین شهر تا هر کجا که بتوانم هر شب که از کار بر میگردم فریادت میکنم و آیتالله مدرس بزرگ شاهد اشکهایی است که از چشمهایم تا پشت سرم کشیده میشود و چه دیوانهوار رانندگی میکنم شبها را گویی محض رضای خدا هم که شده تصادفی نمیشود تا با خیال راحت چند ماهی را حداقل در کما باشم اگر نمیمیرم .
|
روزی یک پارچ قهوه ی تلخ خوردن ضربان ممتد قلبی که با هر پک سیگار بالا و بالاتر میرود شبها را به زور قرص خوابیدن خماری ممتد و بدن دردی که از نکشیدن مواد تخدیر کننده گرفتهام و و همه نشانی بر این است که دیگر عمر چندانی نخواهم کرد اما باز همین هم زیاد است
|
این روزها فقط برای گذراندن هم که شده زیادند و نمیشود انکار کرد که حالم از زندگی بی تو یا با تو یا با هر کس دیگر و حتی حالم از زندگی با خودم به هم میخورد حالم از خودم به هم میخورد که حرام زادگیهایم را ضعف جسمیم را ضربان بالای قلبم را لاغریم را زردی صورتم را لرزش دستهایم را لکنت زبانم را سختی الفاظ جملاتم را یا این که آنقدر برای حرف زدن ها سختی کشیدنهایم را به رویم آوردی حالم از خودمبه هم میخورد
|
حرف که نمیزدم کلاً نوشته بودم برایت که بدانی من را که گاهی تورقم کنی که گاهی آه بکشی خستگیهایم را که بفهمی چقدر نگه داشتنت میتواند گران باشد برای چون منی که در دگماتیسم پدر حرام زاده ام خون حیض استفراغ میکنم آنقدر که سختم است
|
نوشته بودم برایت که اگر میتوانی کاری کنی برایم که هر شب درگیر نشوم با خودم و حسرت نخورم به آنکه به من فهماند عروس آرزوهایم باکره نیست تصورت در بستری از خون و عرق چقدر دردم میدهد چقدر دردم میدهی وقتی که زندگیات را بر پایه پیش آمدن گذاشتهای و اصولاً همه چیز برایت پیش میآید صرفاً از پاره شدن حریمهایمان گرفته تا یک تماس خشک و خالی گرفتن با منی که برای تو مینویسم فقط تا دوست داشتن باز هم کسی مثل من که مطمئنم باز هم برایت پیش آمده صرفاً
|
این گونه میشود که آدم نمیتواند ببخشد خودش را که چه احمقانه فریب میخورد با خیرگی چشمها و مداد سیاهی که خاطرهاش میکنند روی کاغذی کاهی کنار پنجرهای در کافههای چهار راه ولی عصر و حقیقتاً لعنت به آن شبها و آن کسی که صرفاً سیگار میکشید و کارش را میکرد و در عین حال خبر نداشت که چقدر حماقت ظاهریاش میتواند دور از دسترس و جذاب جلوهاش دهد برای کسی که کنار پنجره چایش را میخورد و دست نیافتنی ها را دوست دارد کلاً هرچه که باشد و پیش آمدن تنها برایش بهانه ایست حقیقتاً لعنت به تمام کافهها چهار راه ولی عصرها اصلاً لعنت به خدا و تمام انبیای الهی و حتی لعنت به ولی عصری که بی اذن و ارادهاش نه برگ از درخت میافتد و نه کافهای ساخته میشود و نه مدادی و نه کاغذی کاهی و نه خاطرهای .
|
وقتی آدم حرف نمیتواند بزند انگار که جرم ثقیلی راه نفسش را میبندد و کسی که دوست دارد حرفهای آدم را بشنود جرم بزرگی است در حقش این که ساکت باشی کلاً به همین خاطر آدم تصمیم میگیرد بنویسد حرفهایش را فقط برای یک خواننده و از بد روزگار آن یک خواننده هم جا میزند وقتی که میخواند درونت را بر عکس انتظاری که ازش میرود
|
درک کردن تنها چیزی است که تمام آدمها ادعایش را دارند از جمله منی که این روزها فقط مینویسم و وقتهایی که دست از نوشتن میکشم به فکر کردن سیگار کشیدن و یا چرت زدن میگذرد
|
باید حقیقت ها را پذیرفت به هر قیمتی که شده باید پذیرفت که نباید زندگی را روی کسی ساخت و یا روی کسی حساب کرد و باید پذیرفت که بهترین راه فراموش کردن اعتیاد است به بنگ و افیون به مواد تخدیر کنندهای که توانی برای فکر کردن نمیگذارد برایت و تو را تبدیل میکند به آنچه آرزویش را داری یک جنازه ی متحرک با عمر مفید نهایتاً چهل سال آن وقت دلیلی برای خوشحالی هست میتوانی همه عمرت را روی یک کاغذ نقاشی کنی . چهل خط ایستاده ی کوچک درست مثل خودم و آن وقت میبینی که بیست و دو تایشان خط خورده و تنها هجده تا برایت باقی مانده است من نصف بیشتر منهایم را خط زدهام و به راحتی میتوانم بگویم دیگر خودی برایم نمانده است
|
این حرفها شاید آزارت میدهند مهم نیست گاهی پیش میآید من هم مثل تو دلم به حال تمام معتادهای شهر همیشه سوخته و باز هم میسوزد من هم نگران همه شان بودهام یک روز اما مهم نیست آدمها میتوانند انتخاب کنند مسیر زندگیشان را
|
و بهای انتخابها باید تا قران آخر پرداخت شود
|
آنچه که آزارم میدهد این است که در تمام این چند سال بهای انتخاب دیگران را پرداخت کردهام بهای انتخاب کسی مثل تو را که آزادی هر چه دلت خواست انجام دهی بهای انتخاب کسی که از اندامم خوشش میآید و در حالی که لبهایش را گاز میگیرد برایآنکه تحریکم کند ادعا میکند که میتواند یک جا آلت تناسلیم را در دهانش جا دهد بهای انتخاب کسی که اولین بار با او مرد شدم درحالی که نفهمیدم چه شد کلاً و آن شب حالا تمام شده و آن زن دیگر نیست و آن خانه با همان اتاق زمستان زده و شیشههای بخار گرفتهاش حالا واگذار شده و باز هم آن زن آن زن مطمئناً دیگر به من فکر نمیکند اما من هنوز درگیرم با خودم و قلبم تیر میکشد از این که احساس میکنم مورد تجاوز بودهام
|
عادت کردن به هیچ چیز لذت بخش نیست لذتی که از بنگ و افیون میبرم صرفاً به این دلیل است که آرامم میکند کاری که تو به مراتب بهتر انجامش میدادی و من چه خوشحال بودم روزهای بودنت کم کم عادت میکنم به نبودنت و به این که گرمای تنت را با گرمای سیگار به سیگار کشیدنم عوض کردهای
|
اسطوره ساختهای از من
|
با هیبتی مردانه
|
و چهار شانه کشیده
|
که هر شب
|
به هر کدام که دلت خواست
|
با چهل ستون بلند
|
به جای پاهایم
|
که در تمام جنگهای تاریخ
|
نگاه می کنمت
|
و در گوشهایت
|
بخواب عزیزکم !
|
تمام جنگهای دنیا تمام شدند !
|
جوراب کشیده امت تا ساق .
|
کفشهای پاشنه بلند .
|
دامن چین دار
|
چقدر پذیرنده شدی
|
راه که میرود زیرمان .
|
یک شاخه جارو چسبیده به موهات .
|
زیرمان چندان هم سفت نبود
|
آن شبیه شبی که با هم بودیم .
|
گفتم بردار !
|
دیگر به درد من نمیخوری !
|
کلاغها را که نمیترسانی هیچ !
|
یک شاخه جارو
|
از موهات کم کنی
|
به تمام شهر قول دادهام
|
که یک صبح
|
با دامن چین دار گل دار ترجیحاً بی مارک
|
با جورابهای پاریزین
|
یکی از خیابانها را
|
قدم بزنی .
|
قول دادهام که یک صبح
|
سگهایت را که بردی برای قدم زدن و روزنامه خریدن
|
دزدکی نگاهت کنند
|
محبوب جنگهای باستانی نو اندیش من !
|
با پاهایی که از چین آمدند
|
خیابان را می لنگی
|
و میدان ها
|
مجسمه رنگ پریده ات را
|
در قاب اول مردی است
|
نشسته گوشهای سیاه
|
و ریشهای بلندش
|
به سیاهی میزند
|
در قاب دوم زنی است
|
موهایش را بسته
|
در بیابانی سیاه .
|
انگار که حاضر است برای یک سقف
|
تمام عمر دویده باشد
|
در قاب سوم
|
مردی که که در قاب اول بود
|
دیگر ریشهایش دیده نمیشود
|
دیگر به سیاهی نمیزند
|
و ما او را در کنار زن قاب قبل
|
خوش حال میبینیم
|
در قاب آخر
|
میفهمیم که سیاهی مرد
|
از کمبود نور نیست .
|
چون در حال نوشتن است
|
اینها تصاویری است
|